چرا خوش نمی‌گذرد؟ فرضیه نارضایتی از خود و فرافکنی آن

اشتراک وفاداری (ماهی یک چایی)

می‌توانید از محتویات این باکس بگذرید و یک‌راست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.

پیشتر در ایلولا بیشتر بلندبلند فکر و منتشر می‌کردم. این روزها مساله‌ای ذهنم را به خود مشغول کرده و عنانش را در دست گرفته و می‌خواهد جولان دهد این است که گفتم بد نباشد یک فرضیه‌ی من‌درآوردی دیگر را پست کنم! چرا بعضی از ما از همه چیز ناراضی‌ایم و دائم به همه غر می‌زنیم. آیا زندگی اطراف ما اینقدر زشت و کریه است؟ همه بدند؟ یا ما فقط زشتی را می‌بینیم؟ یا چی؟ چرا خوش نمی‌گذرد؟

لازم است که بگویم این‌ها تنها حاصل بلند بلند فکر کردن من است و سوراخ سمبه بسیار دارد یا نه؟ به هر حال گفتم!

وقتی رشته‌ی کلفت یک رفتار خاص در انسان را در دست می‌گیریم و به عقب می‌رویم، معمولا این رشته در مسیرِ زمان به شاخه‌های ریزتری بدل می‌شود که همه دست به دست هم می‌دهند و یک نوع کاراکتر را در درون ما تشکیل می‌دهند. بعضی از این شاخه‌ها در آن رشته‌ی اصلی مثل سیم بکسل قوی و تنومندند. شاید آنقدر سهم بزرگی در رفتار ما دارند که اگر نبودند، آن شاخه‌های کوچک در طول مسیر پاره می‌شدند و یک نوع رفتار خاص در وجود ما شکل نمی‌گرفت؛ حداقل به این شدت که بعضی از رفتارها نشانه‌ای بارز از نوع شخصیت ما در چشم دیگران شوند.

این یکی دو روزه، یک موضوعی باعث شد که من احساس کنم یکی از این رشته‌های کلفت در این «نارضایتی از همه‌چیز» را یافتم. خود ناپسندی و فرافکنی آن.

آیا مرتبط است؟ اینگونه فکر می‌کنم و محاسباتش در ذهنم جور در می‌آید. بگذارید کمی ریزتر ببینیم.

موضوع را به یک مقطع خاص از زندگی خلاصه می‌کنم و مثالم را می‌زنم. فرض کنید که در صدد رفتن به دانشگاهید. تمام آن چیزی که در اطراف می‌بینید حاکی از آن است که باید در دانشگاه قبول شوید وگرنه هیچ چیزی با هم جور در نمی‌آید. خوشحالی آینده‌ی خود را در گرو رسیدن به این موفقیت می‌بینید. دو نتیجه در نهایت ظاهر می‌شود. یا اینکه قبول می‌شوید یا اینکه نمی‌شوید. در هر دو صورت نوع نگاه شما تغییری در بلایی که قرار است سرتان بیاید ایجاد نمی‌کند.

چه بلایی؟ رفتن به دانشگاه یک مثال کلی بود که نشانگر یک هدف بلند مدت برای دستیابی به آن چیزی است که فکر می‌کنیم خوشحالی و خوشبختی ما در گرو رسیدن به آن است.

به خاطر دارم که در یکی از پادکست‌های TRH، محقق گفت که ما معمولا احساسات لحظه‌ی دستیابی یا از دست دادن چیزی را به مدت طولانی‌تری تعمیم می‌دهیم. بگذارید با مثالی حرفم را واضح‌تر بزنم. فرض کنید که الان یک فرد دپرس و ناامیدید؛ با خودتان می‌اندیشیدید که «اگر فلان قدر مایه داشتم، فلان و بیسار می‌کردم؛ و دیگر ناراحت و ناامید نبودم.» از قضا شانس با شما یار می‌شود و یک جایزه‌ی سنگین چند صد میلیونی را می‌برید. چقدر شاد خواهید شد؟ معمولا همه‌ی ما اینگونه با خود می‌اندیشیم که بقیه‌ی عمرم را با آن همه پول شاد زندگی خواهم کرد.

ولی تجربیات محققان در این زمینه چیز دیگری را می‌گوید. ما معمولا مدت زمان بسیار بسیار محدودتری را بعد از دستیابی به چیزی شاد می‌مانیم و به روال سابق برمی‌گردیم. همین موضوع در خصوص غم و اندوه هم صادق است. از دست دادن کسی که فکر می‌کنید بدون او زندگی تمام می‌شود، بعد از چند ماه آن زهر اولیه‌اش را از دست می‌دهد.

هرری در کتاب Sapiens نقل به مضمون می‌گوید که «انسان به زندگی لوکس عادت می‌کند» و پا پس کشیدن سخت می‌شود. انتظارات ما بالا می‌رود بدون اینکه قدر آنچه که به دست آورده‌ایم بدانیم. شاید در ذات ماست که قدر ندانیم و شاید یک خصوصیت لازم برای ماست که عادت کنیم. به هر حال هر دو، یک نتیجه را با خود دارد و آن اینکه ما باز به خانه‌ی اول باز می‌گردیم.

شادی و رضایت از زندگی چیزی نیست که یک باره با فراهم شدن یک هدف، ظاهر شود و باقی بماند. ما بایستی که یاد بگیریم که در شرایط مختلف به قول Amy Cuddy این شادی را فیک یا ظاهرسازی کنیم. تا کم‌کم به واسطه‌ی آن مغز به وضعیت شاد بودن عادت کرده و جزء خصیصه‌های شخصیتی ما شود.

به فرضیه‌ام بازمی‌گردن. خیلی روده‌درازی کردم و سعی می‌کنم که خلاصه‌اش کنم. زمانی که ما خوشبختی و موفقیت خود را به هدفی گره می‌زنیم، رسیدن به آن ما را ارضا نمی‌کند. نرسیدن به آن هم حس سرزنش را برای همیشه در ما باقی می‌گذارد. در هر دوی این موارد، پیکان انتقاد به سمت خودمان است. «چرا تلاش کردم و رسیدم و هنوز شاد نیستم»، یا «چرا تلاش کردم و نرسیدم پس بی‌عرضه‌ام»، یا «چرا تلاش نکردم که برسم» و اینجاست که در یک واکنش تدافعی، می‌خواهیم از عالم و آدم ایراد بگیریم و تقصیرات را از خود دور کنیم.

در جایی که من فکر می‌کنم عیب از نوع نگاه ما به مساله است. ریشه‌کن کردن این مشکل هم می‌تواند با نگاهی دوباره به خودمان، مسیری که در آن قدم گذاشته‌ایم و اهدافمان میسر شود. ما سزاوار سرزنش نیستیم اگر رسیدیم و آنقدر که فکر می‌کردیم شاد نشدیم. بایستی یاد بگیریم که عادت می‌کنیم، حتی به لوکس‌ترین نوع زندگی و آن چیزی که باز می‌گردد عادت و کاراکتر اصلی ماست. بایستی یاد بگیریم که تلاش کردن و نرسیدن و یا حتی تلاش نکردن آنقدر ارزشش را ندارد که دائم به خودمان سرکوفت بزنیم و بعد از مدتی آن را به دیگران فرافکنی کنیم. و با عادت به فرافکنی آن تبدیل به یک فرد نق‌نقو شویم که تحملش برای دیگران که سهل است، برای خودمان هم مشکل است.

سرزنش

حقیقتش زندگی گذراست و ارزش سخت گرفتن به خود را ندارد. به جلو حرکت کنید، ولی خودتان را سرزنش نکنید، حتی اگر جاهایی عقبگرد کردید یا جا زدید. درس بگیرید ولی سرزنش نکنید!

ویرایش: تبلیغ جالبی از مارلبرو روی پست دوست عزیزی، چشمم را گرفت. گفتم اضافه‌اش کنم:

مارلبرو - آخرش می‌میری
مارلبرو – آخرش می‌میری

6 دیدگاه

  1. سلام
    قشنگ طرح مساله کردید ولی به نظرم جواب مساله کامل نیست!
    البته اینکه یک محقق مساله رو درست بفهمه و بیان کنه نصف مسیره
    ممنون از کاری که میکنی .
    از سایتت و مطالبی که میذاری خوشم میاد . خیلی به فضای ذهنی من نزدیکه .

    • سلام و ممونم محمد جان. امیدوارم که در آینده بهتر بنویسم.

  2. عالی بود سرزنش خود و فرافکنی دقیقا کاریه ک من همیشه در مورد خودم کردم و میکنم

پاسخ دهید

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد