آیا قانون جذب حقیقت دارد؟

قانون جذب حقیقت دارد؟

اشتراک وفاداری (ماهی یک چایی)

می‌توانید از محتویات این باکس بگذرید و یک‌راست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.

دوربین‌های عکاسی دیجیتال را دیده‌اید که چهره‌های موجود در صحنه را تشخیص می‌دهد و دورشان یک مربع رسم می‌کند؟ حالا می‌خواهم در خصوص مغز و عملکردی شبیه به این صحبت کنم.

در دنیای ما، اطلاعات به‌دردنخور فراوانی وجود دارد؛ از ناله‌های کاربرهای شبکه‌های اجتماعی که هیچ سودی ندارد و دلمرده‌ترمان می‌کند، تا تبلیغات و برنامه‌های تلویزیون و غیره. این برنامه‌ها، یک کاری را خوب بلدند و آن القا «حس نیاز به آن‌ها» برای «از دست ندادن امور». «قسمت بعدی سریالِ فلان یعنی چی میشه؟» نیاز! «یعنی فلانی پست جدیدی نذاشته؟» نیاز! «نکنه فلان کانال خبری بذاره و من نبینم؟» نیاز!

ما انسان‌ها نسبت به «از دست دادن» آسیب‌پذیریم. اگر هزار تومان را در کف ترازوی به دست آوردن و هزار تومان را در کف ترازوی از دست دادن قرار دهیم، ترازو متعادل نمی‌شود، بلکه کفه‌ی «از دست دادن» با شدت پایین می‌رود. مغز آدمیزاد به دلایلی می‌ترسد که از دست دهد و این روزها از این سوگیری توسط هر چیزی که با فروش توجه شما کاسبی می‌کند، سوءاستفاده می‌شود. چه چیزهایی از توجه شما کاسبی می‌کنند؟ مالکان شبکه‌های اجتماعی، مالکان شبکه‌های تلویزیونی، مالکان وب‌سایت‌های پر از تبلیغات.

ترسِ از دست دادن وقایع، ترسِ از دست دادن اخبار، ترسِ از دست دادن قسمت بعدی فلان سریال شما را بیشتر از همیشه به سمت چیزهایی می‌کشاند که در عمل ارزش چندانی ندارند. زندگی بدون آن‌ها هم در جریان است و از قرار نه فقط تنش کمتری را به ما تحمیل می‌کند، که زیبایی‌هایش بیشتر به چشم می‌آید. اما تصوری که آن‌ها در ذهن ما بوجود آورده‌اند، دقیقا خلاف آن را می‌گوید. چرا؟ چون کاسبی‌شان بر مبنای این تصور ما پایه‌گذاری شده است.

اگر بخواهید زیبایی‌ها را بیشتر ببینید باید بگویم که با دست پُر آمده‌ام.

وقتی بدانیم در بین چرخ‌دنده‌های مغزمان چه خبر است، راحت‌تر می‌توانیم افسارش را به دست بگیریم و زندگی سرشارتری داشته باشیم. پس به دلِ مغز بزنیم.

وقتی تصمیم به انجام کاری می‌گیریم، قشر پیش‌پیشانی با حذف عوامل اضافی تلاش می‌کند تا روی هدف متمرکز شویم. برخلاف ادعایی که می‌گوید ما تنها از ده درصد مغز استفاده می‌کنیم، باید بگویم که ما از تمام مغز استفاده می‌کنیم، فقط مشکل اینجاست که اکثر توان پردازشی آن، صرف اطلاعات نامرتبط و به‌دردنخور می‌شود. حالا زمانی‌که هدف تعیین کنیم و تصمیم بگیریم، مغز روی کار مورد نظر متمرکز می‌شود، و از قدرت پردازشی اطلاعات زائد می‌کاهد. به عبارت ساده‌تر، نسبت پردازش اطلاعات زائد به پردازش اطلاعات مرتبط با هدف، به سود دومی تغییر می‌کند.

بگذارید با موتور جستجوی گوگل هم یک مثال برای‌تان بزنم و اینکه دقیقا چه اتفاقی می‌افتد که مغز تمرکزش را روی اطلاعات به‌دردبخور می‌گذارد. فرض کنید که عبارتی را در گوگل جستجو کرده‌ایم. حالا گوگل بدون درجه‌بندی نتایج، اطلاعاتی که می‌خواهیم را یک جایی بین صفحاتش در میان انبوه اطلاعات نامرتبط به نمایش گذاشته است. مثلا صفحه‌ی ۲۳. پیدا کردن آن اطلاعات از میان انبوه لینک‌های به‌دردنخور کار راحتی نخواهد بود. راه‌کار گوگل چیست؟ اول اینکه براساس کلماتی که شما جستجو می‌کنیم، نتایج را از دل وب در می‌آورد و سپس با تکیه بر سیستم درجه‌بندی‌اش، بهترین‌ها را در صفحات اولیه قرار می‌دهد. به این صورت ما به راحتی می‌توانیم به اطلاعات مفید و مورد نظر برسیم.

سیستم مغز هم همین است. تا هدف تعیین می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم، تمرکز مغز با توجه به هدف و تصمیم ما، به سمت اطلاعات مرتبط و به‌دردبخور می‌رود و راحت‌تر می‌توانیم آن‌ها را از دل اطلاعات بیشمار موجود در مغز و همچنین اطلاعات ورودی از سیستم‌های حسی بیرون بکشیم. این کار با تغییر در برداشت ما از دنیای اطرف انجام می‌پذیرد. نه فقط چیزی که می‌بینیم، بلکه بویی که استشمام می‌کنیم، صدایی که می‌شنویم و… تحت تاثیر قرار می‌گیرند.

هر حس، یک قشر حسی در مغز دارد. مثلا قشر شنود و قشر بینایی و غیره. فرض کنید که کلیدهایمان را گم کرده‌ایم و به دنبال آن‌ها می‌گردیم. اینجا هدف مشخص است و تصمیم گرفته‌ایم که کلیدها را پیدا کنیم. قشر پیش‌پیشانی با تغییرْ روی قشر بینایی، آن را نسبت به هر چیزی که شبیه به کلید باشد حساس‌تر می‌کند. دقیقا شبیه به دوربینی که اول مقاله حرفش را زدم.

اینجاست که اهمیت تصمیم گرفتن مشخص می‌شود. در مثال کلیدها، قشر پیش‌پیشانی در یک سلسله‌مراتب از بالا به پایین، قشر بینایی را تحت تاثیر قرار می‌دهد. اطلاعات ورودیِ بی‌خاصیتْ پس زده می‌شود و به همان نسبت روی کلیدها حساس‌تر می‌شویم. نه فقط قشر بینایی، که بقیه قشرهای حسی نیز از قشر پیش‌پیشانی تاثیر می‌گیرند. مانند رئیس پلیسی که دستور می‌دهد «بی‌خیال ماشین‌هایی که با سرعت غیرمجاز می‌روند شوید و قاچاقچی‌ها را تعقیب کنید.»

راه‌حل مشکلات ما، خیلی وقت‌ها در بین اطلاعات نامرتبط گم می‌شوند. مساله این نیست که راه‌حلی در کار نیست، بلکه مساله این است که این راه‌حل کجاست.

تنها کافی‌ست که تصمیم بگیرید که مشکل بودجه امسال شرکت را حل کنید، تا قشر پیش‌پیشانی به کمک شما بیاید و اطلاعات مرتبط را در اختیارتان قرار دهد. تنها کافی‌ست بخواهید و باور کنید که می‌شود مشکل بین خودتان و همسرتان را حل کنید تا قشر پیش‌پیشانی به میدان بیاید و از بین راه‌حل‌ها، آن‌هایی که به درد موقعیت شما می‌خورد را یکی یکی عرضه کند. تنها کافی‌ست که بخواهید فلان ماشین را بخرید، تا راه‌های کسب درآمد بهتر برای جمع کردن پول آن ماشین توسط قشر پیش‌پیشانی به شما ارائه شود.

مطمئنا، فقط خواستن و نشستن چاره‌ی کار نیست، ولی یک سفر هزار کیلومتری هم با خواستن و اولین قدم شروع می‌شود. قدم اول تعیین هدف و تصمیم گرفتن است. به این صورت با مغزتان در یک تیم قرار می‌گیرید تا راه‌های بهتر برای رسیدن به هدف را پیدا کنید.

ولی ارتباط توانایی قشر پیش‌پیشانی در نادیده گرفتن اطلاعات زائد و تبلیغات و شبکه‌های اجتماعی که پیش‌تر گفتم در چیست؟ متاسفانه این اطلاعات زائد از منابع به‌دردنخور آنقدر زیاد شده‌اند که مانند کشتی‌های سرگردان، گاهی در بین اهداف زندگی خودمان و اهدافی که از جانب دیگرانْ ناخودآگاه به ما تحمیل می‌شود گیج و سردرگم می‌شویم. نمی‌دانیم این چیزی که فکر می‌کنیم می‌خواهیم خواسته‌ی خود ماست، یا حس نیازی‌ست که به واسطه‌ی دیدن زندگی فلان سلبریتی، ارزش‌های (معمولا اغراق‌شده‌ و فانتزی‌وار) فلان دوست نادیده‌ی شبکه‌ی اجتماعی یا فلان تبلیغ در ما ایجاد شده است. به هر حال کم کردن اطلاعات زائد و چسبیدن به منابع قابل اتکا به دو صورت به شما کمک می‌کند. اول اینکه بهتر می‌توانید اهداف زندگی خودتان را تشخیص دهید و برای‌شان برنامه‌ریزی کنید و سرگردان نمی‌شوید. در ثانی قشر پیش‌پیشانی در تمرکز روی اهداف شما به خاطر کمتر شدن اطلاعات زائد موفق‌تر خواهد بود. تفاوت مثل گم شدن کلیدها در یک اتاق مرتب و یک اتاق نامرتب است. مطمئنا در یک اتاق مرتب راحت‌تر کلیدها را پیدا می‌کنید. به همین شکل تمرکز روی هدف‌ها و جذب آن‌ها برای یک مغزی که پر از اطلاعات زائد نیست، شدنی‌تر خواهد بود.

در اطرافیانم کسانی را دیده‌ام که به قانون جذب باور دارند. این رفتار مغز هم تا حدودی به این قانون اعتبار می‌دهد، ولی نه اینکه بنشینیم و هیچ کاری نکنیم. این اولین قدم است. باید قدم برداریم.

ولی چطور هدف تعیین کنیم؟ در کتاب یادگیری هوشمندانه در خصوص نحوه‌ی انتخاب هدف مفصل برای‌تان گفته‌ام. می‌توانید کتاب را از صفحه‌ی آن در اینجا (کلیک کنید یا ضربه بزنید) تهیه کنید.

الهام گرفته شده از فصل شش کتاب پیچ رو به بالا

3 دیدگاه

  1. مقاله جالبی بود
    تجربه شخصی من درباره نکته ای درباره دنبال نکردن اخبار گفتین اینه که من همیشه اخبار رو از طریق شبکه های مختلف پیگیری میکردم تا وقتی که کتاب هنر شفاف اندیشدین رولف دوبلی رو خوندم؛ رولف دوبلی درباره‌ی یکی از اون خطاهای شناختی ذهن میگه که شما دو تا خبری مهمی که زندگیتون رو تحت تاثیر قرار داده و اگر از اون اطلاع نداشتین زندگیتون سمت و سوی دیگه‌ای داشت رو بیان کنین
    واقعیتش من هرچی فکر کردم هیچی به ذهنم نرسید و تصمیم گرفتم برای چند وقت هم که شده اخبار رو کنار بذارم. نتیجش عالی بود؛ یه ذهن خلوت‌ و متمرکز والبته خیلی خیلی مثبت‌تر و پر‌انرژی‌تر
    پایدار باشید

    • ممنونم بابت گفتن نظر شخصی‌تون و معرفی اون کتاب.

1 بازتاب

  1. عزت نفس ساختگی، دشمن سعادت ما و فرزندانمان - ایلولا

پاسخ دهید

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد