میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
این یک پست علمی نیست و تنها حاصل فلسفیدن یک ذهن کنجکاو دربارهی این زندگی است که قسمتمان شده…
چقدر زندهایم؟ اگر عدد تاریخ تولد را از عدد تاریخ فوت کم کنیم، یک عددی به دست میآوریم و میگوییم، طرف فلانقدر عمر کرد. چقدر زندگی میکنیم؟ به نظر من، سه ثانیه!
اسم کتاب اگر اشتباه نکنم، مرز آگاهی بود، و حس بودن ما در لحظه را اینگونه تفسیر میکرد که درک ما از زمان حال چیزی حدودی ۳ ثانیه در و پس و پیش زمانیست که قرار داریم و این دقیقا همان عددیست که من فکر میکنم زندگی میکنیم. منِ یک دقیقهی پیش با منِ الان و احتمالا با منِ یک دقیقه بعد فرق دارد. اگر، این منی که من هستم، چیزیست که در جمجمهام قرار دارد است و در ذهنم جای خوش کرد، این من مرتب در حال تغییر است و نمیدانم چرا باید آن منِ عوض شده را با این منِ الان یکی بدانم. اگر منظور سلولهاییست که این من را شکل داده، باز هم نمیدانم چرا باید این من را با آن منی که سلولهای جدیدش را جایگزین سلولهای کهنهی من کرده یکی بدانم.
اصلا من در این زندگی کیستم؟
این همه من واقعا یک من است یا توهمی هستم که در پی تکرار بیتوقف لحظههای به هم چسبیدهای که حس میکنم، بوجود آمده؟ باید بگویم که منِ الان، دومی را بیشتر واجد شرایط میداند.
هراکلیتوس میگوید: «نمیتوان در یک رودخانه دو بار پا گذاشت، چرا که هنگامی که برای بار دوم از آن عبور میکنیم، دیگر نه آن رودخانه رودخانه قبلی است و نه تو آن آدم قبلی.»
راست میگوید، رودخانه یک بستریست که آب که وجودش را تشکیل داده از آن گذشته است. وجود من هم دقیقا مانند همان آب از بستری که به واسطهی تکرار مکرر لحظهها (یا همان منها) بوجود آمده، گذشته. شاید اگر به منِ یک دقیقه پیش نگاه کنم، تفاوتی با منی که حالا این کلمات را مینویسد نداشته باشد؛ ولی دارد، و آنقدر این تفاوتها برای ناظری مثل من اندک است که به چشم نمیآید. ولی در بازههای زمانی بزرگتر بهتر میتوان این موضوع را درک کرد.
وقتی به عکسهای بچگیام نگاه میکنم، بخصوص دوران نوزادی که هیچ ارتباط ظاهری با چیزی که الان هستم، ندارد بیشتر این موضوع را میفهمم.
آن بچه تنها به واسطهی اینکه پدر و مادرم میگویند، من هستم، من است وگرنه او یک بچهایست که هیچ اشتراکی با من ندارد. شاید نهایتا سلسلهی DNA یکسانی داشته باشیم که به نظر میآید آن هم طی مرور زمان تغییرات جزئی پیدا میکند.
اگر کل عمر را یک بازی دومینوی بزرگ بدانیم، هر قطعه دمینو در اصل یک من است. و در این بازی بزرگ زندگی، منِ الان تنها آن قطعهای هستم که الان وارد بازی شده و چند لحظه بعد قطعهی بعدی را وارد بازی میکند و خودش میمیرد. شاید تصوری که ما از منِ ـمان داریم، همان مسیر طولانی بازی دومینو باشد، ولی آن منی که الان هستم، همان قطعهی کوچکیست که چند لحظه پیش وارد بازی شد و چند لحظهی دیگر از دور خارج میشود.
حالا که چه
در لحظه زندگی کن! این عبارتیست که مرتب به خودم میگویم. این لحظه تنها تجربهی منیست که اکنون هستم پس بهتر است آن را به نحو احسن زندگی کنم. به همین خاطر است که شروع به انجام مدیتیشن کردم. در مدیتیشن یاد میگیرم که لحظه را درک کنم و نگذارم که این لحظه از دستم در برود. وقتی لحظه را درک کردم، نوبت به مهار آن میرسد. چه چیزی بهتر از شاد زیستن؟ انگار تمام آن چیزی که بایستی از این زندگی بخواهیم شاد زیستن در لحظه است. گاهی آنقدر این شاد زیستن که هدف است در میان وسایل رسیدن به این هدف گم میشود که یادمان میرود همهی این تلاشها برای شاد زیستن است، پس چرا شاد نباشیم؟ وقتی مهار لحظه را در دست گرفتیم میتوانیم بر شادی هم لگام بزنیم.
یعنی بیخیال آینده؟
آلبرت اینشتین میگوید:
تنها زندگی که برای دیگران باشد، ارزشمند است.
وقتی به این نقلقول به صورت سطحی نگاه میکنم، میبینم که بیشتر توصیه به مردم دوستیست. مردم دوستی به صورتی که انسان زندگی خود را فراموش و وقف دیگران کند. اصطلاح خارجکی این مردمدوستی که بهتر مفهوم را میرساند (People Pleaser) است. ساخته شدن برای حال دادن به بقیه.
به نظر رویهی درستی نیست و واقعا هم اینگونهست. پس منظور اینشتین چیست؟ به عنوان یک نابغه این حرف از او بعید است. بگذارید کمی ریزتر شوم.
در این برنامهی Ted Radio Hour به تحقیق جالبی در خصوص شادی اشاره شده است. به دو دسته افراد مبلغی داده شد. به یک دسته گفتند که پول را هر جور میخواهند خرج کنند و به یک دسته گفتند که پول را برای فرد دیگری خرج کنند. میدانید نتیجه چه شد؟ میزان حس شادی در افراد دستهی دوم در مقیاس یک تا ده حدود یک تا دو درجه افزایش پیدا کرد در صورتی که برای دسته اول هیچ تفاوتی نکرد. من فکر میکنم که اینشتین هم منظورش همین است. ما به عنوان موجودات اجتماعی در جمع شادتر و خوشحالتریم. باید زندگی را با و برای همدیگر به جلو ببریم تا در کنار هم شادتر زندگی کنیم. البته اخطار میدهم که مراقب باشید که این رویه به سمت و سویی نرود که دیگر نه شادی که تنش را افزایش دهد. فعلا قرار نیست در این خصوص صحبت کنم و موضوع مردمدوستی را به بعد موکول میکنم. اگر اصطلاح بهتری برای People Pleaser سراغ دارید، حتما با من در میان بگذارید.
حالا این مورد چه ربطی به قصهی زندگی دارد؟
گفتم که شاد زیستن یکی از اصلیترین اهداف زندگی بسیاری از انسانهاست. اگر خودم را به عنوان یک اجتماعی از منها به حساب بیاورم (همان منهای داخل بازی دومینو) بایستی نه فقط به فکر منی که در جریان بازیست که به فکر منهایی که قرار است در بازی زندگی من وارد شوند هم باشم. اینجاست که حرف اینشتین باز هم مصداق پیدا میکند. من باید در لحظه زندگی کنم، ولی لحظه را جوری بسازم که در کنار این لحظه، لحظهی شادتری برای منِ آیندهام مهیا کرده باشم، این گونه (و بر طبق تحقیقی که پیشتر به آن اشاره کردم) همین لحظه را هم شادتر زیستهام.
شاید به همین خاطر است که پیوند زدن زندگی به یک هدف والا، و تلاش برای رسیدن به آن اینقدر شادیآفرین است. کمک به منِ آینده، منِ اکنون را خوشحالتر میکند. اینگونه هم لحظه که تنها دارایی ارزشمند ما انسانهاست را فراموش نکردهام و هم زندگی را برای منهای آیندهام ساختهام. یک زندگی شادتر…
حالا یک سوال. اصلا این نوشته با عقل جور در میآید؟ با عقل من که جور در آمده! منِ فردا در این باره چه فکر کند، به خودش بستگی دارد!
من
از تاثیر گذارترین متن های این روزها بود
دنبال توییتر نویسنده بودم که فعلا پیدا نکردم
مرسی
ممنونم از لطفتون.
فعلا توی هیچ شبکه اجتماعی فعال نیستم.