میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
کتاب Blink یا «در یک نظر» اثر نویسنده سرشناس کانادایی مالکوم گلدول است. کتابهای گلدول معمولا به راحتی راه خودشان را به پرفروشترینهای آمازون پیدا میکنند. در این کتاب، او به دلِ تفکر غریزی و درونیِ انسانها زده و ادعا میکند که این نگاه میتواند با حذف اضافات، به تصمیمگیری بهتر و دقیقتری، نسبت به تصمیمگیری بر اساس دادههای زیاد و بررسیهای منطقی، عمیق و فراوان، منجر شود. گلدول دوربین خود را به سمت قدرت جادویی تصمیمات شهودی میچرخاند و آن را کاوش میکند. البته این قدرت جادویی نقاط ضعف و به تبع آن خطراتی را در دل خودش دارد که گلدول از آنها هم غافل نمیشود. گلدول با مثالهای فراوان در خصوص موارد بسیار متفاوت شروع میکند و در نهایت به بحث چگونگی کنترل شم و شهود برای رسیدن به بهترین نتیجهها میرسد.
نکته: خلاصه کتاب نسخه MP3 فایل WAV نیست که تمام محتویات منبع را در فضای کوچکتری جا دهد؛ پس انتظار نداشته باشید آن چیزی که از اصل کتاب به دست میآورید در خلاصه نصیبتان شود. اما خلاصهها از دو نظر حائز اهمیت ویژهای هستند.اول از همه شما را با محتویات و موضوع کتاب آشنا میکنند. شما بهتر تصمیم میگیرید که آیا این کتاب به دردتان میخورد یا نه؛ و آیا ارزشش را دارد که وقتتان را صرف آن کنید یا خیر.
دوم، از نقطهنظر یادگیری، خلاصه کتاب اگر با خواندن کتاب اصلی همراه شود بسیار مفید است. چرا؟ همانگونه که پیشتر در ایلولا در خصوصش نوشته بودم و در دوره چطور یاد بگیریم گفته بودم وقتی ذهن شما با سرفصلها و محتویات اصلی کتاب آشنا شود، شبکههای عصبی مرتبط را در مغز میسازد. بعد از اینکه کتاب اصلی را شروع میکنید، این شبکهها زیرساختی برای درک بهتر مطلب خواهند شد و به یادگیری بیشتر کمک میکنند. از این جنبه، خلاصهها فوقالعاده اثرگذار و مفید هستند.
اگر میخواهید قدرت درونی و شهودیتان را بفهمید و درک کنید، این کتاب برای شما مناسب است. در این خلاصهی کوتاه با هم نگاهی به چند بخش از کتاب میاندازیم. مثلا با هم میخوانیم که:
یک برش کوچک چیست و چطور به ما کمک میکند تا طلاقی را پیشبینی کنیم؛
مشکل فورهند آغاسی، بازیکن معروف تنیس، چه بود؛
و چه چیزی آزمون گزینش از نوع کور را زیبا میکند.
گلدول نویسنده کانادایی و جزء نویسندههای قدیمی نیویورکر است. او به خاطر دیدگاههای خاصش از فرهنگ عامه مشهور است. از کتابهای او میتوانیم به «نقطه عطف،» «در یک نظر،» «تافته جدابافته،» «سگ چه چیزی را دید» و آخرین کتابش «صحبت کردن با غریبهها» اشاره کنیم. او میزبان پادکست Revisionist History است و همچنین در بنیانگذاری کمپانی پوشکین، شراکت داشته. مجله تایم او را به عنوان ۱۰۰ انسان تاثیرگذار انتخاب کرده است.
کتاب «در یک نظر» در خصوص قضاوتهای یهویی و احساساسات درونی و شهودی ماست و سه هدف را در دل خود دارد:
اول اینکه نشان دهد تصمیماتی که خیلی سریع گرفته میشود میتوانند به خوبی تصمیمات محتاطانه و با تامل باشند، و حتی بهتر؛
دوم اینکه چطور همین غریزه میتواند به ما خیانت کند؛
و در نهایت اینکه میتوانیم قضاوتهای یهویی را آموزش دهیم و کنترل کنیم تا در خدمت بهتر زیستنمان قرار بگیرند.
خلاصه که اگر آمادهاید تا قدرتِ ادراک پرسرعت را در کنار ضعفها و مشکلاتش ببینید، با ایلولا همراه شوید.
مجسمهای که واقعی به نظر نمیرسید
در سپتامبر ۱۹۸۳ فروشندهای اهل بازل به نام Gianfranco Becchina برای فروش اثری باستانی به نیویورک رفت. بعد از رفتن به موزه J. Paul Getty او یک مجسمه قرن ۶ به نام کورای را به موزه عرضه کرد. کورایها یک نوع مجسمه مستقل از یونان باستان هستند؛ مستقل به این معنی که تکی هستند، به جزء دیگری تکیه نمیدهند و خودشان هستند و خودشان. از آنجایی که تصویر کورای برهنه است، و ممکن است تمام تلاشهای من برای ایلولا به فیلتر شدن یهویی بر اساس تصمیمات یهویی بیانجامد، پیشنهاد میکند عبارت kouros را گوگل کنید تا تصویری از این نوع مجسمهها را ببینید. همانطور که میبینید، تصمیمات یهویی، همیشه هم خوب نیست؛ حداقل در این زمینه برای من میتواند دردسرساز باشد!
به موضوع اصلی برگردیم. مجسمه تصویر یک مرد جوان برهنه بود. تنها ۲۰۰ عدد از این مجسمهها وجود دارد و اکثرشان صدمات بدی دیدهاند. با این همه مجسمهای که بکینا، به موزه آورده بود تقریبا سالم مانده بود. به عبارتی این مجسمه یک کورای بینظیر و یک کاوش بیاندازه با ارزش به نظر میآمد.
موزه گِتی اما با احتیاط وارد عمل شد. آنها مجسمه را قرض گرفتند و برای ۱۴ ماه آن را مورد بررسیهای دقیق و موشکافانه قرار دادند. نتایجی که میرسید همه رضایتبخش بودند. چند کارشناس – تاریخدانِ هنر و جغرافیا، و سرپرستان موزه – هر کدام به صورت جداگانه تایید کردند که مجسمه غیرواقعی و ساختگی نیست. به عبارتی بعد از بررسی، همه بالاتفاق گفتند که این مجسمه نه یک اثر ساختگیِ معاصر بلکه کاری باستانی است. در نتیجه موزه گتی مجسمه را به مبلغ ۱۰ میلیون دلار از بکینا خرید و در تاریخ ۱۹۸۶ برای اولین بار آن را به نمایش گذاشت؛ لحظهای افتخارآمیز برای موزه!
اما عمر افتخارآمیز آن لحظه زیاد به درازا نکشید.
کمکم اوضاع شکل دیگری به خودش گرفت. یک تاریخدان هنر از ایتالیا، به نام فدریکو زری، به انگشتان مجسمه مشکوک شد و آنها را معیوب توصیف کرد. اِوِلین هریسُون که کارشناس مجسمههای یونانی بود، حس مشابهی به کورای داشت؛ حدس یا یک حس شهودی. یک چیزی آن وسط درست نبود! توماس هاوینگ، مدیر سابق موزه هنر متروپولیتن در نیویورک هم موافق بود. از نظر او مجسمه بیش از اندازه «تازه» و «نو» به نظر میرسید.
موزه گتی گیج و البته نگران تصمیم گرفت تا جلسهای در خصوص کورای در یونان برگزار کند؛ اما تنها چیزی که در آنجا نصیبشان شد صداهای مخالف و ناامیدکنندهی بیشتر بود. به عنوان مثال جرجیوس دانتاس – سرپرست جامعه باستانشناسان آتن – بعد از دیدن مجسمه احساس کرد عرق سردی بر او نشست. او گفت «وقتی که کورای را برای اولین بار دیدم احساس کردم که شیشهای بین من و آن اثر هست.» تحقیقات بعدی گمان او را تایید کرد.
موزه گتی اسم مجسمه را تغییر داد: «سال ۵۳۰ قبل از میلاد از یونان یا یک اثر جعلیِ مدرن.» و در سال ۲۰۱۸ کواری از نمایش عمومی در موزه برداشته شد.
دو روش تصمیمگیری
داستان کورای ما را با سوالهای زیادی مواجه میکند. شاید مهمترین سوال این باشد که چطور کارشناسان موزه ندیدند؟ بعد از آن همه تحقیق و کاوش، چطور کارشناسان خبره متوجه نشدند که مجسمه جعلی است؟ در طرف مقابل چطور بسیاری از همین کارشناسها در یک نظر به جعلی بودن آن مجسمه پی بردند؟ گلدول مدعی است که پاسخ در خود سوال نهفته است. اطلاعاتی که در یک نظر وجود دارد، گاهی بسیار موثقتر از اطلاعاتی است که با اضافاتْ مخدوش و غیرقابل مشاهده میشود. دسته دوم از شهود و شم وجودیشان استفاده کردند، و همین حس شهودی به آنها کمک کرد که در کوتاهترین زمان ممکن به دقیقترین نتیجه برسند.
البته قبل از اینکه به نتیجه برسید که از این به بعد تمام اختیارات خودتان را به شهودتان بسپارید، لطفا ادامه خلاصه را بخوانید.
گلدول اشاره میکند که حق با فدریکو زری و اولین هریسون و توماس هاوینگ و جورجیوس دانتاس و تمام آنهایی بود که نسبت به کورای احساس خوبی نداشتند. آنها، نسبت به کارشناسانی که ماهها زمان برای تایید مجسمه صرف کردند، در یکی دو ثانیه اول – و در یک نظر – قادر به درک بهتر و دقیقتری از ماهیت مجسمه بودند. کتاب «در یک نظر» در خصوص همین ثانیههای کوتاهی است که دقیقتر از دریایی از جستجو و کاوشها عمل میکند.
تیم گتی چهارده ماه وقت صرف کرد و به نتیجه اشتباهی رسید؛ چند کارشناس در یکی دو ثانیه به اصل بودن مجسمه شک کردند و به نتیجه دقیق و درستی رسیدند. با عقل سلیم جور در نمیآید؛ چطور ماهها بررسی شامل آن بخش کوچک از اطلاعاتی نبود که کارشناسان را به نتیجه درست برساند؟ چطور میشود که ماهها وقت صرف بررسی کنیم، و آن یکی دو ثانیهی سرنوشتساز را نبینیم؟
مغز از دو روش عمده برای تصمیمگیری استفاده میکند:
۱) بررسی منطقی که به آن «آگاهانه» میگویند و احتمالا با آن بهتر آشنا هستید. این نوع تصمیمگیری عاقلانه، قاطعانه و کُند است و نیاز به اطلاعات زیاد دارد.
۲) روش «شناخت سریع» که دقیقا در نقطه مقابل قرار میگیرد. با عبارت «شناخت سریع» کمی اخت بگیرید چون در ادامه مقاله به آن به وفور اشاره میکنیم. شناخت سریع عبارت است از تصمیمگیری بر اساس شم و شهود. آن چیزی که احساس درونی و دلتان میگوید درست است. این روش تصمیمگیری بیاندازه سریع و هوشمندانه است. همچنین ستاد اجراییِ «شناخت سریع» در زیر لایههای ذهن خودآگاه مستقر است؛ به همین خاطر دسترسی خودآگاهانه به آن وجود ندارد؛ یا حداقل بسیار دشوار است. به همین دلیل است که در روش شناخت سریع ما از توضیح چرایی تصمیم عاجز هستیم. نقطه ضعف این نوع تصمیمگیری همین است.
در روش «آگاهانه» شما به علل تصمیمگیریتان واقف هستید و میتوانید توضیح دهید که به این دلیل و آن دلیل تصمیمتان را منطقی و موجه میدانید. ولی در روش «شناخت سریع» ناخودآگاه شما تصمیم گرفته و شما علل تصمیمتان را نمیتوانید توضیح دهید و توجیه کنید.
بُرش کوچک و آزمایشگاهِ عشق
اول از همه توضیح دهم که بُرش کوچک یا Thin-Slicing چیست. با این کلمه هم زیاد سر و کار داریم. برش کوچک اصطلاحی در روانشناسی و فلسفه است و اشاره به توانایی شناخت الگوها در مقیاس کوچکی از تجربهها دارد. به عنوان مثال، تشخیص جعلی بودن مجسمه کورای، در برش کوچک، یا چند ثانیه اولی که کارشناسان با آن مواجه شدند. ما به این تجربهی چند ثانیهای برش کوچک میگوییم.
به ادامه بحث تصمیمگیری برمیگردیم. در زندگی روزمره، بسته به شرایط، ما بین تفکر و تصمیمگیری به روش خودآگاه یا ناخودآگاه در آمد و شد هستیم. همانطور که گلدول اشاره میکند، در دنیایی هستیم که فکر میکنیم کیفیت تصمیمات در رابطه مستقیم با زمان و تلاشی است که صرف گرفتن آنها میکنیم. ما حتی خودمان هم به تصمیمات یهویی و هیجانیمان اعتماد نداریم. با این حال قضیه کورای و موزه گتی نشان میداد که همین تصمیمات یهویی و احساسات شهودی میتوانند نتیجه دقیقتری داشته باشند؛ نتیجهای به مراتب دقیقتر از سختکوشیهای قسمت منطقی مغز. اما چطور؟
برای درک بهتر این موضوع اجازه دهید شما را با جان گاتمن، روانشناس اهل آمریکا، آشنا کنم. گاتمن از دهه ۱۹۸۰ شروع به ضبط مکالمات زوجین در آزمایشگاهش کرد؛ آزمایشگاه عشق! این آزمایشگاه در محلی نزدیک به دانشگاه واشنگتن بود. بعد از ضبط مکالمات، او به آنالیز آنها میپرداخت. آنالیز مکالمات بر اساس سیستم کدگذاری ثبتشدهاش با نام SPAFF صورت میگرفت. در این سیستم به احساساتی که زوجین در حین مکالمه بروز میدادند، نمره داده میشد. مثلا انزجار برابر با ۱ است، تحقیر ۲ و خشم ۷ و واکنش خنثی ۱۴ و به همین ترتیب. مثلا کد ۷، ۷، ۱۴، ۲ میگوید که در چهار ثانیه اول یکی از آنها یک لحظه «عصبانی» شد، سپس «واکنش خنثی» و بعد از آن «تحقیر» بروز داد.
ولی نتیجه این کدگذاریها چه بود؟ نتیجه شگفتانگیز بود. گاتمن به کمک همین سیستم کدگذاری میتوانست با دقت بسیار بالایی تشخیص دهد که آیا آن زوج در ۱۵ سال آینده طلاق میگیرند یا خیر؛ فقط کافی بود که آن ۱۵ دقیقه نوار ضبطشده را بررسی کند. روش تشخیص گاتمن غریزی و شهودی نبود، بلکه به صورت آگاهانه نوارهای ضبطشده را فریم به فریم بررسی میکرد و با استفاده از سیستمی که دهها سال تجربه پشتش نهفته بود، کد گذاری میکرد. ولی با همهی اینها گلدول معتقد است که گاتمن میتواند در خصوص «شناخت سریع» درس بزرگی به نام «برش کوچک» را به ما یاد دهد.
برش کوچک توانایی ذهن ناخودآگاه ما در یافتن الگوها در شرایط و رفتارها بر اساس مقدار بسیار کمی از پیشامدهاست. زمانی که ذهن ناخودآگاه ما در حالت برش کوچک قرار میگیرد، ما هم مثل گاتمن شروع به بررسی نوارهای ضبطشده، اما در ذهن ناخودآگاهمان میکنیم. این بررسی سریع و خودکار است؛ مثل همان وضعیتی که اِولین هریسون و توماس هاوینگ و متخصصهای یونانیهای در مواجه با مجسمهی کورای تجربه کردند و به سرعت تشخیص دادند که یک جای کار میلنگد؛ با وجود اینکه کوهی از دادهها، اصل بودن مجسمه را تایید میکرد، حس آنها به مجسمه، داستان دیگری را نقل میکرد.
قدرت ناخودآگاه در پیدا کردن الگو در برشهای بسیار کوچک از دادهها، میتواند منجر به قضاوتهای سریع و یهویی شود؛ نکته اینجاست که این قضاوتها بسیار دقیق و قابل اتکا هستند. ناخودآگاه ما در فیلتر کردن اطلاعات زائد تبحر خارقالعادهای دارد. به عبارتی میتواند حقیقت اصلی را از بین اقیانوسی از اطلاعات بیرون بکشد. برش کوچک میتواند بسیار دقیقتر از قضاوت بر اساس اطلاعات بسیار زیاد باشد؛ چرا که اطلاعات اضافی، اگرچه در نظر اول اگر مفید نباشد، حداقل مضر نیست، اما میتواند جلوی دید ما را بگیرد و از حقیقت اصلی دورمان کند. به عبارتی در اینجا (اطلاعات) کمتر، حاوی نسبت بیشتری از حقیقت است و این موضوع ما را به سمت تصمیم بهتری سوق میدهد.
فورهند آندره آغاسی و خطای وارن هاردینگ
سوال بزرگ این است که آیا هریسون و هاوینگ میدانستند که چطور جعلی و ساختگی بودن مجسمه کورای را تشخیص دادند؟ پاسخ این سوال جالب است: نه، به هیچ وجه. قضاوتهای یهویی در زیر لایههای خودآگاهی ما اتفاق میافتد. همانقدر که در گرفتن این نوع تصمیمها خوب هستیم، در توضیح دادن چرایی آنها به دیگران، و حتی خودمان به اشتباه میافتیم. سوال این است که باید به خاطر تصمیم دقیقی که گرفتیم خوشحال باشیم یا به خاطر عدم توانایی توضیح این تصمیم درمانده و ناراحت؟
اگر بازیهای تنیس را دنبال میکنید، احتمالا آندره آغاسی را میشناسید. از هر مربیای که بپرسید، فورهندهای آغاسی را، به خاطر شکل خاصش، عجیب و استثنایی توصیف میکند. او میتوانست با استفاده از مچش، راکت را درست زمانی که به توپ ضربه میزند، بچرخاند. خود آغاسی هم این موضوع را قبول داشت. اما بررسی دیجیتالی و فریم به فریم حرکتهای دستش، چیز دیگری را میگفت. محققان در زمینه ورزش، با آنالیز ویدیوها موضوع چرخاندن مچ دست آغاسی را افسانه توصیف کردند. مچ آغاسی وقتی راکت با توپ برخورد میکرد، ثابت بود. نه فقط آغاسی که بسیاری از ورزشکاران در کلاس جهانی، برای قضاوتهای سریعشان در خصوص فورهندهای او، از خودشان توصیفهای من درآوردی ساخته بودند. و خب با توجه به اینکه آغاسی اصلا مچش را در حین ضربه زدن نمیچرخاند، همه در توصیف چرایی چرخش مچش راه را اشتباه رفته بودند.
گلدول میگوید که درک و شناخت سریع و به تبع آن تصمیمات یهویی در پشت درهای بستهی ذهن اتفاق میافتد و ما با این حقیقت که این درها بسته است کنار نمیآییم؛ حداقل خوب کنار نمیآییم. به دلایلی میخواهیم که توجیه منطقی برای تصمیمات یهویی بسازیم و توضیحاتی اضافه میکنیم که اغلب اشتباه است. به عبارت سادهتر خودمان هم نمیدانیم که پس پرده این تصمیمات چه خبر است، حتی اگر تلاش کنیم که این پرده را پس بزنیم.
از دورههای باستان، ما با عدم توانایی در توضیح وقایع خوب کنار نمیآمدیم و افسانهها برای آنها میساختیم. توجیهی برای هر چیز ناشناخته درست میکردیم. از چرایی باران آمدن یا نیامدن گرفته تا رسومی در خصوص سر بردن حیوانات و حتی انسانها برای برگشتن برکت! این تصمیمات یهویی در زمره همانها قرار میگیرند: جادویی و مشکلساز. تلاشِ خودآگاهانه برای تصمیمی که ناخودآگاهانه گرفتهایم، باعث میشود که به اشتباه بیفتیم. برای مثال بازیکنان تنیس، هنوز که هنوز است هزاران دلار پول میدهند تا یاد بگیرند چطور مثل آندره اغاسی مچ دستشان را حین ضربه زدن به توپ تنیس بچرخانند؛ حتی اگر این کار غیرممکن باشد. جالب است که بدانید همین موضوع باعث مصدوم شدن شمار زیادی از ورزشکاران شده است. به عبارتی ما در ناخودآگاه خودمان به این نتیجه رسیدهایم که آغاسی مچ دستش را میچرخاند، حالا حتی مطالعات علمی هم نمیتواند شمار زیادی از ما را متقاعد کند که اینجور نیست، و ما به توجیه چگونگی چرخاندن مچ دست و آموزش آن میپردازیم و باعث هزینههای غیرموجه و مجروحیتهای زیادی میشویم. جالب و شاید مسخره باشد، ولی اوضاع واقعا همین است.
اوضاع حتی بدتر از آن است که تصور میکنید چرا که بسیاری از این پیوندها تاریخ گذشته هستند. برای مثال صدها مطالعه در خصوص قد و سفیدی رنگ پوست مردها نشان میدهد که این ویژگیها، پیوندهای ناخودآگاهانه مثبتی را در مردم برمیانگیزاند. حتی اگر خودمان نخواهیم، مردان بلندقد، و سفید و خوشچهره را بهتر از بقیه در نظر میگیریم. باور کنید یا نه دلیل انتخاب شدن وارن هاردینگ به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده در سال ۱۹۲۱ همین بود. او نه مهارت خاصی داشت، نه شایسته مقام رئیس جمهوری امریکا بود. حتی در دوره ریاستش هیچ کاری نکرد که این انتخاب را توجیه کند و در رتبه بدترین رئیسجمهورهای ایالات متحده قرار گرفت.
مورد غمانگیز آمادو دیالو و زیبایی گزینشِ کور
گاهی میزان تلاش ما برای دوری از پیشداوری و قضاوت، و سوگیریها مهم نیست؛ حتی پیشداوریهای نژادپرستانه. وقتی زیر فشار قرار میگیریم، ما متوسل به الگوهایی میشویم که گاهی خودآگاهانه منکرشان هستیم و آنها را به هیچ وجه موجه نمیدانیم.
در چهارم فوریه سال ۱۹۹۹ در نیویورک چهار پلیس، یک مردِ ۲۳ ساله مهاجر از گینه آفریقا را به ضرب گلوله کشتند. نام این فرد امادو دیالو بود. هیچکدام از پلیسها خودآگاهانه نژادپرست نبودند؛ به عبارتی در رفتارهای گذشتهشان ردی از نژادپرستی را نمیتوانستیم پیدا کنیم. در آن شب، وقتی دیالو، که از قضا ترسیده بود، دستش را به سمت جیبش میبرد که کیف پولش را خارج کند و مدارکش را نشان دهد، پلیسها در تصمیمگیری سریع دچار سردرگمی شدند. همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتد و پلیسها، به حالت نیمهخودآگاهشان نزول پیدا میکنند؛ حالتی که در آن، حرکت دست یک مرد سیاهپوست آفریقایی به سمت جیبش تفسیری غیر از خارج کردن یک سلاح برای حمله به پلیس را ندارد. این برداشت ناخودآگاهانه و تصمیمی که در آن حالت گرفته شد، با وجود اینکه نژادپرستانه به حساب میآید، به قیمت جان آمادو دیالو تمام شد.
در حالت عادی، تشخیص یک فرد وحشتزده از یک فرد خطرناک و آمادهی حمله، زیاد سخت نیست؛ اما در شرایط حساس، و ضیق وقت، تصمیماتی که بر اساس برش کوچک میگیریم، میتواند به کلی گمراهکننده و بد باشند. گلدول میگوید که فکر میکند در موقعیتهایی که زمان در حال به سر آمدن است، ما به صورت موقتْ متوهم و در خود مانده میشویم.
خوشبختانه راههایی را برای مهار کردن «درک سریع،» بدون اینکه به رفتارهای ابتداییمان نزول پیدا کنیم، داریم. یک مثال خوب موزیکهای کلاسیک است. تا همین گذشتهی نهچندان دور، این سبک در انحصار مردان سفید پوست بود. باور عمومی این بود که زنها نمیتوانند شبیه به مردها اجرا کنند. سپس با گزینش کور، و بررسی عملکرد، بدون در نظر گرفتن جنسیت، شمار زنانی که در دسته نوازندگان آمریکا قرار گرفتند پنج برابر شد. در گزینش کور، احتمال سوگیری به سمت مردان سفید به حداقل میرسید چرا که آزمون گیرنده تنها عملکرد نوازنده را میشنید و تصویری از او نداشت.
شناخت سریع، که حاصل تجربیات فراوان است، یک نوع پیشداوری را ایجاد میکند. این پیشداوریها، میتواند یک متخصص را در تشخیص سریع یک جنس تقلبی، یا انتخاب بهتر یاری کند، اما این سکه روی دیگری هم دارد که میتواند منجر به تبعیض و غرضورزی و سوگیری شود. در اینجا، شناخت سریع، با توجه به تجربیات گذشته، زنان را مناسب نوازندگی در دسته نوازندگان نمیدید، و ناخودآگاهانه رای به رد آنها میداد.
همانطور که در طول این خلاصه دیدیم، شناخت سریع میتواند بسیار مفید و بهدردبخور باشد، اما از طرفی میتواند ما را گمراه کند. در شناخت سریع، قبل از اینکه اطلاعات زائد وارد سیستم شود، ما تصمیممان را میگیریم. حالا اگر خودآگاهانه به کمک شناخت سریع بیاییم و اطلاعات زائد بیشتری را دور بریزیم، میتوانیم آن را در برابر سوگیریها هم ایمن کنیم. مثلا در مورد نوازندگان، وقتی اطلاعات اضافی، مثل جنسیت و نژاد را، با ایجاد یک حائل بین آزمونگیرنده و نوازنده، از بین بردیم، شناخت سریعِ کارشناسان، به تشخیص بهترِ نوازندگان خوب، جدای از جنسیت، کمک شایانی میکرد.
خلاصه که…
کتاب در یک نظر، از گلدوم یک چهره و پدیدهی جهانی ساخت. خواندن این کتاب، مطمئنا خالی از لطف نخواهد بود و شخصا آن را اکیدا توصیه میکنم.
و فراموش نکنید که به حرف دلتان، وقتی از موضوعی سر در میآورید و عمری را در دل آن گذراندهاید، اعتماد کنید؛ اضافات زائد را دور بریزید تا تصمیم شما را زیر سوال نبرند؛ و در مواردی که زیاد نمیدانید، از متخصصها سوال بپرسید و سعی کنید ته و توی قضیه را در بیاورید. گوش دادن به حرف دل، در خصوص موضوعی که از آن سر در نمیآورید، حماقت محض است!
Summary of Blink by Malcolm Gladwell
سلام وقت و ایام بخیر.
این کتاب خیلی جالب بود ی دیدگاه جدیدی داشت ، خیلی مواقع پیش دوستا که هستیم تعدادیمون ی حرفایی بصورت ناخودآگاه میزنیم که شاید خیلی خوشایند بنظر نمیاد شاید تو دنیای امروز نژاد پرستانه یا کوته فکرانه تلقی بشه ولی با اینحال من همش این مسئله رو غیرمنطقی میدیدم و سعی در رفعش داشتم ، ولی در اکثر مواقع این افکار و دیدگاه ها راجع به نود درصد اون اشخاص یا موضوعات درست بودن البته نباید بهانه ای برای حفظ کردن اینجور افکار بشه مسلما ولی حداقل منطقی ترشون میکنه ، الان واقعا خوشحالم و احساس خوبی دارم از خوندن خلاصه این کتاب
خیلی ممنون از این مطالب ارزنده
خواهش میکنم. خوشحالم که مطلب براتون مفید بوده.
خیلی ممنون
مقاله، جالب و کاربردی بود.
ممنونم. خوشحالم که پسندیدید.
مثل همیشه عالی و کامل و آموزنده و این بار با دو تا آپشن اضافه … پادکست و طولانی بودن … دمتون گرم ….
ممنونم. خوشحالم که مطلب رو پسندیدید.