خوب و بد | هیتلر درون

اشتراک وفاداری (ماهی یک چایی)

می‌توانید از محتویات این باکس بگذرید و یک‌راست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.

آیا شما هم با من موافقید که هر کدام از ما یک «روح خبیث درون» داریم که گاهی اوقات غلغلکمان می‌دهد؟ بگذارید از هیتلر در این مطلب مایه بگذارم. حالا کدام ویژگی هیتلر مد نظر من است؟ اگر اشتباه نکنم، هیتلر در نظر داشت تا یک اصلاح نژادی گسترده را پیاده کند. طوری‌که انسان‌ها با ژن‌های بد را عقیم و نابود کند. این روی هیتلر را وقتی شما با یک انسان خبیث درمی‌اُفتید احتمالا تجربه می‌کنید. به صورتی که یک جایی ته قلبتان می‌خواهد که نسل اینگونه انسان‌ها ابتر شود. بله «می‌خواهد»، غلط املایی نیست، منظورم آن حس بود. این تلاش برای تفسیر خوب و بد براساس معیارهای خودمان چه پیامدی برایمان دارد؟

دیروز جای شما خالی گوشی موبایل بچه‌ی خواهرم را در گیم‌نت دزدیدند. لحظه‌ی اول که شنیدم، یک لحظه انسان کثیفی را در ذهن خودم مجسم کردم که با تجاوز به حریم دیگری، عمل به نظر ناشایستی را انجام می‌دهد. عملی که احتمالا تاثیر مخرب بیشتری بر روی بچه‌ی ۱۲ ساله تا یک انسان بالغ خواهد گذاشت. ته دلم گفتم «مردشور امثال شما دزدها را ببرند که دنیا از لوث شما راحت شود.» تهش را نگاه کنید با همان اصلاح نژادی هیتلر تفاوت زیادی ندارد. فقط وقتی حرفِ عمل پیش می‌آید، به خاطر مرز مبهم تمیزدهنده‌ی «انسان‌های خبیث» از «انسان‌های خوب»، اوضاع به کجا بکشد را من نمی‌دانم. ولی می‌دانم که خوب پیش نخواهد رفت. شاید قصد هیتلر هم در ابتدا پیش رفتن تا ناکجاآباد نبود.

اینکه دزد چرا دزد شده، سلسله دلایل مختلفی دارد. شاید در بسیاری از موارد، یک دزد بخواهد زندگی آرام و امنی داشته باشد، ولی شرایط زندگی جوری رقم می‌خورد که تصمیم نهایی را اینگونه بگیرید. چه کسی می‌داند. یک انسان، شامل دزد، حتما کارش را عادلانه و منصفانه می‌داند.

ما انسان‌ها در سیستم‌های مملکت‌داری که از قدیم‌الایام راه انداخته‌ایم، به فکر مقصر نشان‌دادن یک نفر، و مجازات کردنش بوده‌ایم. پدر و مادری که با وجود شرایط خاص، اقدام به فرزندآوری می‌کنند، و با توجه به ناآگاهی بچه‌ای را به جامعه تحویل می‌دهند که به جای درآمد از راه درست، دست به دزدی بزند، اگر بیش از دزد مقصر نباشند، کمتر نیستند. رفقایی که به سبب اتفاق، در سر راه یک شخص قرار می‌گیرند و گاهی مسیر زندگی را عوض می‌کنند. حتی یک آموزگار، رهگذر، فروشنده و غیره و غیره.

هر کدام از ما، آشی دست‌پخت ژنتیک و عوامل بیشمار محیطی هستیم که خودمان کوچکترین نقشی در تعیینشان نداشته‌ایم. حالا قضیه وقتی جالب می‌شود که همان عوامل محیطی هم به مانند ما نقشی در تعیین سرنوشت خود نداشته‌اند و آنچه هستند، حاصل دستور پختی‌ست که پیشتر به آن اشاره کردم.

پس مقصر کیست؟ چرا در این قصه ما دزد را مقصر می‌دانیم و چرا در زندگی به فکر معرفی یک شخص یا گروه به عنوان مقصرین ماجرا می‌گردیم؟ شاید جواب این سوال را بتوان اینگونه داد که: مگر چاره‌ای هم غیر از این داریم؟

بی‌خیال مسائل سقراطی شویم. این توافقی‌ست که اجتماع کرده تا به کسانی که به حریم کسی تجاوز می‌کنند، لگام بزند و آن‌ها را از زندگی مرفهی که در کنار سایرین و به واسطه‌ی وجود جامعه برای‌شان فراهم شده، محروم کند. جامعه را مردم ساخته‌اند و اکثرا با این موضوع که دزد در بین آن‌ها جایی ندارد، موافقند، در نتیجه دزد را به زندان می‌فرستند. البته بهتر است که از جامعه اخراجش کنند. منطقی‌تر به نظر می‌رسد.

بگذریم.

حالا به نظر شما، یک‌دست کردن جامعه، بواسطه‌ی چیزی مانند اصلاح نژادی خوب است؟ جلوگیری از فرزندآوری، یا به عبارت دقیق‌تر منعِ بازآفرینی ژن‌های بد! نتیجه‌اش بشود انسانی که بی‌اخلاقی‌های صرف (بر اساس تعریف مرسوم اخلاق) مانند دزدی، چنان عذابی را برایش به ارمغان بیاورد که حاضر باشد بمیرد، ولی بی‌اخلاقی نکند. شبیه به بهشت به نظر می‌رسد. ولی ما چه کسی هستیم که این موضوع را رد یا تایید کنیم؟ آیا این تجاوز به حریم دیگری نیست، که برایش تصمیم بگیریم؟ این ربودن حق فرزندآوری چه کم از دزدی دارد؟

این نوع نگاهی که در درون تقریبا همه‌ی ما توکاری شده است، که جامعه‌ای یک دست شبیه به «من» بهترین جامعه است، خودش خطرناک‌تر از «دزدیِ دزد» است. در نتیجه چرا دزدها یک جامعه تشکیل ندهند و به فکر نابود کردن این ژنِ خودخواه نیفتند؟

دنیا همانقدر که در جمع کائنات کوچک است، برای ما کوتوله‌ها، بزرگ است. خطرناک‌تر از دزد و دزدی، فکری‌ست که خود را برتر می‌داند، رفتار خود را بهتر می‌داند، تصمیم و کردار خود را اصلح می‌داند و می‌خواهد همه مثل او باشند. این طرز فکر می‌تواند تا جایی پیش برود که انسانی حاضر شود، موجودات دومی را، برای آنچه که خود فکر می‌کند درست است و آن دومی‌ها اشتباه می‌کنند، بکُشد، یا حداقل به حریمش تجاوز کند.

همانطور که گفتم زمین برای ما کوتوله‌های به اصطلاح باهوش بسیار بزرگ است و به بزرگی این دنیا، نوع و طرز فکر گوناگون وجود دارد. بهتر است که یاد بگیریم که دنیا را نه فقط از دریچه‌ی چشمان خود، که از دورنمایی وسیع‌تر مشاهده کنیم. تصمیماتمان را به جای احساس، با عقلمان بگیریم، و همیشه همه‌ی حق را در یک کفه‌ی ترازو فرض نکنیم. سعی نکنیم باورها و اعتقاداتمان را به دیگری فرو کنیم، و به فکر یک زندگی مسالمت‌آمیز در کنار همدیگر باشیم. باورهای ما، برای ما معنی درستی می‌دهد، ولی وقتی از دید دیگری با نقطه‌نظری متفاوت به موضوع نگاه کنید، شاید مسخره و چرند به حساب بیایند. بحث و گفتگو بسیار پسندیده و خوب است، ولی تحمیل کردن باور، چیزی‌ست که نهایتش تجاوز به حریم دیگری و وحشی‌گری‌ست. حتی حاصلش می‌شود، چنان انسان خود بزرگ‌بین و خود حق‌پنداری که کشتن یک حیوان بی‌گناه مثل سگ را عین عمل خیر می‌داند. البته اگر گذرش به این پست من بیفتد، یحتمل کشتن من را هم حق خودش می‌داند که چرا مثل او فکر نمی‌کنم.

و در خصوص آدم بد قصه‌ی ما، اگر کسی در این بازی زندگی هست که می‌خواهد نقش «انسان خبیث» را بازی کند، آن به این معنی‌ست که آن شخص نقش «انسان خبیث» را منصفانه می‌بینید. سعی کنید که کمی هم خودتان را جای او بگذارید.

البته نمی‌خواهم عمل دزد را توجیه کنم، چرا که به دیگری تجاوز کرده و بایستی به روشی تربیت شود؛ چه روشی برای تربیت آن به صلاح جامعه و خودش است را نمی‌دانم. من در اصل با این نوشته، تنها می‌خواهم بگویم که بهتر است به جای تصمیم و نتیجه‌گیری‌های احساسی که در ترکیب با قدرت، معجون خطرناکی را حاصل می‌شود، کمی دامنه‌ی دیدم را گسترش بدهم و بازتر ببینم. و البته می‌خواهم راه را هم برای پست بعدی درباره‌ی «آزادی و حریم اشخاص» باز کنم.

من اشتباه می‌کردم. باید اعتراف کنم که «مردشور آن دزد را نبرند». او هم مانند من یک انسان است و حق حیات دارد؛ فقط باید یاد بگیرد به حریم دیگران تجاوز نکند، تا از امتیاز زندگی مرفه در کنار دیگران برخوردار شود.

اولین نفری باشید که نظر می‌گذارد

پاسخ دهید

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد