میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
وقتی به قفسهی کتابهای توسعه شخصی و موفقیت نگاه میکنیم، احساسی به ما میگوید که راهش را پیدا کردیم. ته دلمون قرص میشود که فرمول موفقیت لابهلای کلمههای این کتابهاست. ولی آیا موفقیت فرمول خاصی دارد؟ این سوال، اریک بارکر را رهنمون سفری کرد تا پاسخ را بکاود. سفری در دل تحقیقات و مصاحبهها با متخصصین حوزه موفقیت؛ چه آنهایی که به موفقیت رسیدهاند و چه آنهایی که از موفقیت گفتهاند. نتیجه تمام این زحمتها، کتاب «گم کردن سوراخ دعا» است. داستانهای مختلف، از دزدان دریایی گرفته تا زندگی شخصی آلبرت اینشتین. بارکر سعی کرده تا یک نگاه بیطرفانه به مسالهی موفقیت بیندازد و آن را برای شما به بهترین شکل ممکن روی کاغذ بیاورد. از بین تمام کتابهایی که در خصوص رشد فردی و موفقیت خواندهام، این یکی بیشتر از همه با عقل جور در میآمد و همزمان با عقل جور در نمیآمد. بارکر بسیاری از آن چیزهایی که عقل سلیم و خرد جمعی میگوید «راه موفقیت است،» را لگدمال کرده ولی همزمان وقتی بیطرفانه به آنها نگاه میکنیم، میبینیم که درست میگوید و حرفش منطقی به نظر میرسد.
پادکست
نکته: خلاصه کتاب نسخه MP3 فایل WAV نیست که تمام محتویات منبع را در فضای کوچکتری جا دهد؛ پس انتظار نداشته باشید آن چیزی که از اصل کتاب به دست میآورید در خلاصه نصیبتان شود. اما خلاصهها از دو نظر حائز اهمیت ویژهای هستند.اول از همه شما را با محتویات و موضوع کتاب آشنا میکنند. شما بهتر تصمیم میگیرید که آیا این کتاب به دردتان میخورد یا نه؛ و آیا ارزشش را دارد که وقتتان را صرف آن کنید یا خیر.
دوم، از نقطهنظر یادگیری، خلاصه کتاب اگر با خواندن کتاب اصلی همراه شود بسیار مفید است. چرا؟ همانگونه که پیشتر در ایلولا در خصوصش نوشته بودم و در دوره چطور یاد بگیریم گفته بودم وقتی ذهن شما با سرفصلها و محتویات اصلی کتاب آشنا شود، شبکههای عصبی مرتبط را در مغز میسازد. بعد از اینکه کتاب اصلی را شروع میکنید، این شبکهها زیرساختی برای درک بهتر مطلب خواهند شد و به یادگیری بیشتر کمک میکنند. از این جنبه، خلاصهها فوقالعاده اثرگذار و مفید هستند.
آیا این کتاب راست کار من است؟
شاید! اگر به دنبال پیدا کردن راههای نامرسوم برای رسیدن به موفقیت هستید، این کتاب یکی از آن موارد نادر است که در طول زندگی با آن برخورد میکنید. اگر بعد از خواندن کتابهای بیشمار در زمینه رشد فردی، هنوز هم موفقیت را پیدا نکردهاید، شاید به این خاطر است که سوراخ دعا را گم کردهاید؛ شاید این قبری که سرش نشستهاید و گریه میکنید، حاویِ موجود، البته ناموجودی، به اسم مُرده نیست! و اینجاست که کتاب اریک بارکر، گم کردن سوراخ دعا، شاید به کمکتان بیاید.
در این کتاب میخوانید که:
چرا آدمهای خوب، همیشه هم دیگران را در اولویت قرار نمیدهند؛
چرا جلو رفتن بر اساس قوانین، به موفق شدن نمیانجامد؛
و آیا آلبریت اینشتین زندگی شخصی شاد و خوبی را داشت؟
اریک بارکر نویسنده و صاحب وبلاگ «گم کردن سوراخ دعا» یا «دعا بر سر قبر بدون مرده» است. به هر حال Barking up the wrong tree اشاره به این موضوع دارد که طرف یا چیزی را اشتباه متوجه شده یا به کل گیج میزند و در جای اشتباهی پی جواب میگردد. اریک بارکر میخواهد که خواننده بعد از خواندن کتاب حداقل سر قبری گریه کند که مرده درونش خوابیده، حالا بماند که آیا گریه کردن سر این قبر در کل اثری دارد یا نه!
اریک از کالج بوستن مدرک MBA و از UCLA استادی هنرهای زیبا را دارد. او فیلمنامهنویس والتدیزنی پیکچرز، تواِنتیث سنچری فاکس و ریوُلوشن استدیوز در هالیوود هم بوده است. پس احتمالا از نگارش او خوشتان خواهد آمد.
سوال بزرگ و اصلی این است: چه چیزی موفقیت واقعی را میسازد؛ چه در زمینه مالی و چه در زمینه اجتماعی. آیا سختکوشی واقعا مهم است؟ آیا با رعایت قوانین هم میشود به موفقیت رسید؟ آیا درست است که میگویند افراد خوب از بقیه عقب میمانند و همیشه ته صف هستند؟ اریک بارکر فکر میکند که جواب این سوالها را دارد. بعد از مصاحبههایی که انجام داده و تحقیق در خصوص پژوهشهای مختلف در زمینه موفقیت، میتوانیم به حرفش اعتماد کنیم. او جوابهای جالب و قابل تاملی را برای خواننده در دل کتاب جا داده است.
احتیاط کن
رخداد The Race Across America یکی از سختترین رقابتهای جهان است. دوچرخهسوارها بایستی کل ایالات متحده را، از سن دیگو تا آتلانتا سیتی، در عرض ۱۲ روز طی کنند و رکاب بزنند. سکو یا ایستگاهی وجود ندارد. خواب و خوراک، و حتی گلاب به روی مبارکتان، دست به آب شدن، مساوی است با عقب ماندن از بقیه. اگر بگویم که دو نفر در این مسابقات مُردهاند تعجب میکنید؟ تعجب نکردید؟ جای تعجب نیست که تعجب نکردید!
یوره روبیچ رکورددار برنده شدن این رقابت است. در موارد متعددی او مسابقه را در کمتر از ۹ روز تمام کرده است. حاشیهی امن یوره در برنده شدن، آنقدر زیاد است که در سال ۲۰۰۹ از نفر بعدی، تقریبا نصف روز جلو بود. او نه استعداد خاص خدادادی دارد، نه اینکه بهترین آموزشها را دیده است. راستش را بخواهید، او بدون مربی کارش را انجام میدهد. ولی سوال اینجاست که چطور؟ چطور بدون استعداد خاص، یا آموزش ویژه یا حتی بدون مربی، میتواند اینقدر خوب باشد؟
پاسخ ساده و شاید در عین حال عجیب باشد. او دیوانه است! بله، واقعا دیوانه است. وقتی در جاده و در حال رکاب زدن است، توهمزده میشود و ترکهای کف جاده را معنادار میبیند. حتی یکبار با صندوق پستی درگیر شد. بله، درست خواندید؛ او با صندوق پستی درگیر شد!
مغز بیمار او، به این ورزشکار کمک میکند تا درد را نادیده بگیرد و بدنش از محدودیتهای سنتی و طبیعی خارج شود. ذهن ما، برای جلوگیری از آسیب جسم، محدودیتهایی را روی آن اعمال میکند، که لزوما این محدودیتها حد و مرز نهاییِ توانِ جسممان نیستند بلکه نقطهی امنی برای جلوگیری از آسیبهای احتمالی هستند. ذهن یوره، از این مدل محدودیتها سر در نمیآورد. دانشمندانی مثل فیلیت تیسی و آگوست بایر در صده ۱۸۰۰ به این نوع اعمال محدودیتها واقف بودند و به آن در کارهایشان اشاره کردهاند.
اگر نخواهیم دیوانهوار جلو برویم، و درد را نادیده نگیریم چه؟ مشکل بازی طبق قواعد چیست؟ دانشآموزان ممتاز دبیرستان را در نظر بگیرید. آنها بهترینهای دورهی خودشان هستند، اما بارکر معتقد است که کسانی که دنیا را تغییر میدهند، در بین آنها جایی ندارند. آنها حرفه و شغلهای خوبی پیدا میکنند و با آرامش در سیستمِ از پیشتعیینشده هضم میشوند. برای تغییر دنیا، بایستی همین سیستم را زیر سوال برد. چطور میشود سیستمی که در آن هضم شدهایم را زیر سوال ببریم؟ در اصل ممتاز بودن در دبیرستان، و حرکت طبق قواعد و قوانین، از ما شخصی با قدرت تغییر سیستم نمیسازد. به همین خاطر است که نتایج خوب مدرسه، شما را برای درگیر و شاخبهشاخ شدن با سیستم، آماده نمیکند.
آنهایی که در دبیرستان نمره خوبی میگیرند، دانشِ عمومی خوبی دارند. برای ممتاز بودن، نمیشود فقط در ریاضی عالی بود، بلکه بایستی از بقیه درسها مثل تاریخ و علوم و اجتماعی و… هم سر در بیاوریم و نمرات درجه یکی در آنها داشته باشیم. اما برای موفق شدن در جهان واقعی، بایستی در زمینه کار خودمان مهارت غیرمتناسبی نسبت به سایر مهارتها داشته باشیم. مهارت ویژه در یکی دو مورد، از شما دانشآموز ممتاز نمیسازد، اما میتواند از شما یک شخص تاثیرگذار برای تغییری بزرگ بسازد. این مورد در پژوهشی در خصوص ۷۰۰ میلیونر آمریکایی نیز تایید شد؛ میانگین GPA آنها در کالج ۲/۹ بود که کمتر از متوسط دانشجویان آمریکایی محسوب میشود.
یکی دیگر از ویژگیهایی که میتواند شخص را به جلو پرتاب کند، خلاقیت است. وقتی پیکسار در سال ۲۰۰۰ با کسادی بدی مواجه شده بود، آنها بِرَد بِرْد را برای بهبود اوضاع استخدام کردند. برد میخواست که استعدادهای فیلتر نشده توسط سیستم، و هنرمندان دیوانه را در تیمش استخدام کند. هر کسی که تا آن لحظه جدی گرفته نمیشد و حرفهایش شنیده نمیشد. نتیجه، چیز خارقالعادهای به اسم خارقالعادهها بود. فیلم خارقالعادهها، در آن زمان، رکود بیشترین درآمد برای پیکسار را از آن خودش کرد.
همان ویژگیِ مرموزی که باعث میشود نتوانیم با شخص ایکس کنار بیایم، میتواند سبب آن شود که او را به یک قهرمان تبدیل کند. انسانهای خلاق معمولا شلخته هستند، و به همین خاطر کابوسی برای معلمهای مدرسه و استادهای دانشگاه به حساب میآیند. اما اگر استعدادشان، جایی برای عرضه و پرورش پیدا کند، میتواند منجر به تغییرات بزرگ شود. به عبارتی، همان نقطه ضعف، میتواند بزرگترین و پررنگترین نقطهی قوتشان باشد. ما به این ویژگیها، تشدید کنندهها میگوییم.
آیا آدمْ خوبه، کلاهش پس معرکهست؟
مایکل سوانگو حداقل ۶۰ نفر را، در دورهی حرفهایاش به عنوان پزشک، به کشتن داد. این آمار کُشت و کُشتار، او را به یکی موفقترین قاتلهای سریالی تاریخ آمریکا بدل کرد. قبل از اینکه دستگیر شود، کسانی که با او کار میکردند، متوجه نرخ بالای مرگ و میر بیماران او شده بودند. تا جایی که دانشکده پزشکی به او لقب دو صفر سوانگو داده بود؛ جوری که به نظر میرسید سوانگو مدرک حرفهای در کشتن داشته و حرفهاش قتل و کشتار است.
با وجود همهی مدارک و نشانهها، او ۱۵ سال مشغول در حرفهی پزشکی بود. یک دفترچه یادداشت، شامل بخشهایی از روزنامهها در خصوص رخدادهای خشونتآمیز، همراهِ همیشگی سوانگو بود. وقتی در خصوص آن دفترچه از او بازجویی کردند، پاسخش جالب بود. او عقیده داشت که اگر دستگیر شود، در دادرسی، این دفترچه میتواند ثابت کند که مغز ناسالمی داشته، و از مهلکه خلاص شود. حتی بعد از تزریق علنی داروی مرگآور به یکی از بیمارهایش، مدرک پزشکیاش را باطل نکردند و مانعی برای ادامه فعالیتهای کشندهش ایجاد نکردند.
مانند دکتر سوانگو ، انسانهای بد خیلی وقتها از زیر کارهای بدشان قسر در میروند؛ و متاسفانه این مواردْ نادر و استثنایی هم نیستند. تحقیقات میگوید که «آدمِ بد بودن» در هر کاری از شما فرد موفقتری میسازد. برای ترفیع درجه به جای تلاش طاقتفرسا و سختکوشی، بهتر است از چاپلوسی استفاده کنیم؛ چه واقعی چه ساختگی. جنیفر چتمن از دانشگاه کالیفرنیا تلاش کرد تا نشان دهد چاپلوسی بالاخره در یک جایی اثر معکوس میگذارد؛ نتیجهی تلاشهایش؟ چنین نقطه و جایی وجود خارجی ندارد! چاپلوسی همیشه جواب میدهد!
هاروارد بیزینس ریویو (مجله کسب و کار هاروارد) گزارشی در خصوص ویژگی شخصیتی سازشپذیری منتشر کرد. در این گزارش آمده بود که افرادی که کمتر بویی از این ویژگی بردهاند، تقریبا سالانه ۱۰ هزار دلار بیشتر از افراد سازشپذیر درآمد کسب میکنند؛ به عبارت سادهتر بدجنس و آب زیرکاه بودن مزیتهای خاص خودش را دارد.
با همهی این حرفها و گزارشها و تحقیقات باز هم به ما میگویند آدم خوبی باش تا موفق شوی. سوال این است که آیا واقعا میشود از سد آدمهای بدجنس گذشت؟
بهتر است کمی به عمق مساله بزنیم. با وجود اینکه آدمِ بد بودن، مزیتهای خودش را دارد، اما این مزیتها عمر بلندی نخواهند داشت و فرد بد، در طول زمان، آسیب بزرگی به کل مجموعه، من جمله خودش میزند. رفتارهای بد در بلندمدت، باعث تغییر در رفتار کل گروه میشود. به عبارت سادهتر، یک بز گر، گله را گر میکند و بازدهی گروه بین ۳۰ تا ۴۰ درصد افت میکند.
پس آدمِ خوب همیشه کلاهش پس معرکه نیست، و آدم بد هم همیشه یکهتازی نمیکند و به مرور خودش و اطرافیانش را به فنا میدهد. ادام گرنت در نگاهی که به معیارهای موفقیت انداخت متوجه مسالهی جالبی شد. آدمهای خوب هم کلاهشان پس معرکه است و هم نیست. روی بُردار موفقیت، آدمهای خوب هم سر بردار و هم ته بردار قرار میگیرند. آدمهای بد (آنهایی که همیشه از دیگران چیزی میکَنند و چیزی به دیگری نمیدهند) یا آدمهای معاملهگر (که از دیگران چیزی را میگیرند و معادلش را میدهند و سعی میکنند تعادل را رعایت کنند) جایی در میان این طیف دارند. اما آدمهای بخشنده (که بیش از آن چیزی که از دیگران میگیرند، میبخشند) هم ابتدا و هم انتهای طیف قرار دارند.
اگر کمی آن را حلاجی کنید، میبینید با منطق هم جور در میآید. بعضی از بخشندهها، شهیدِ این راه میشوند و دیگران از آنها سوءاستفاده میکنند. اینجاست که کلاهشان پس معرکه است. ولی بقیهی آنها با توجه به اعتماد و اعتبارشان در گروه، به بهترین جایگاههای شغلی میرسند. آنها معمولا از نظر مالی ثروتمندتر هم هستند؛ و به ازای هر دلاری که میبخشند، حدود ۳/۷۵ دلار بیشتر عایدشان میشود.
درست است که آدمهای آب زیرکاه در کوتاه مدت برنده هستند، اما آدمهای خوب تقریبا همیشه در بلندمدت پیروز میدان خواهند بود. حتی دکتر سوانگو هم در نهایت کارش به دادرسی رسید. هرچند آنهایی که به فنا داد دیگر به این دنیا برنگشتند!
کدام مهمتر است: چیزهایی که میدانی یا کسانی که میشناسی؟
از افراد بخشندهای که صحبتشان را کردیم، میتوانیم به یک ریاضیدان به نام پائول اِردِش اشاره کنیم. او پسر دو معلم ریاضی بود و کاملا منزوی و دور از بقیه بزرگ شد؛ بدون دوست یا حتی خواهر و برادری. همنشین و همدم او کتابهای ریاضی بودند. پائول استعداد خارقالعادهای داشت و در سه سالگی میتوانست اعداد سه رقمی را در هم ضرب کند. در ۲۱ سالگی او توانست دکترای ریاضیات بگیرد.
در انتشار مقالات هم رقیبی نداشت و سالانه حدود ۵۰ مقاله پژوهشی آکادمیک منتشر میکرد. همچنین ۱۵ مدرک دکترای افتخاری دریافت کرده بود. اما موردی که بیش از هر چیز دیگر اسمش را زنده نگه داشته «عدد اردش» است. از این عدد برای دستهبندی هر ریاضیدان بر اساس فاصلهاش با پائول اِردِش استفاده میشود. درست است که اردش دوران بچگیاش را در انزوا گذراند، اما در جامعه ریاضیدانها سرشناس شد و بیشتر کارهایی که انجام داد با همکاری دیگر ریاضیدانها صورت میگرفت. سفر کردن، یکی از کارهای دائمی او بود و در ۲۵ کشوری که به آنها سفر کرده بود، استعدادهای نو کشف کرد. در یک کلام پائول اِردِش در حرفهای که آن را بیشتر به عنوان یک کار تکنفره و به دور بقیه در نظر میگیرند، تحولی بزرگ ایجاد کرد.
حالا سوال اینجاست که برونگرایی پائول اِردِش باعث این میزان از موفقیت او شد؟ آیا در کل افراد برونگرا موفقتر از بقیه هستند؟ بله. این گزاره تا یک جایی درست است. سر و کله زدن با بقیه، تخم موفقیت را میکارد و تحقیقات هم نشان داده که این ویژگی شخصیتی، میتواند درآمد بیشتر افراد را، نسبت به درونگراها ، پیشبینی کند.
شبکهها از عناصر موفقیت به حساب میآیند. شاید شما هم مثل خیلی از درونگراهای دیگر، با این موضوع مشکل داشته باشید. راهحل چیست؟ پاسخ در دل رفتار یکی از کارمندان سیلیکونولی است. او یک درونگرا به تمام معناست، با این حال خودش را در دل شبکههای مختلفِ آنجا قرار داده است. او را با نام پاندا میشناسند. روش او برای موفقیت این است: یک رفیق برای دیگران باش! ولی چطور رفیق دیگران باشیم؟ ساده است: مهربان و خوب باشید و سعی کنید در حق بقیه هر از چندی لطف کنید، بدون اینکه انتظاری داشته باشید.
یووال نوح هراری به این موضوع اشاره میکند که نوع بشر به عنوان یک کل، به واسطه گسترش معنای سنتی خانواده تا این حد موفق شده و توانسته به کل سیاره مسلط شود. برای ما، به عنوان نوع بشر، دوستان هم جزئی از خانواده به حساب میآیند. طایفه، قوم، ملت هم جزئی از خانواده هستند. کار و همکاران هم جزئی از خانواده شخص هستند. همکاری در مقیاس بزرگ، همان چیزی است که از انسانها یک گونهی خاص و استثنایی روی زمین ساخته است.
به عنوان یک نمونه، پاندا به ما نشان میدهد که نیازی نیست که حتما برونگرا باشید تا موفق شوید. در بعضی از حرفهها، درونگرا بودن حتی میتواند به موفقتر بودن شما کمک کند: دارنده مدال طلای المپیک دیوید هِمری متوجه شد که از هر ۱۰ ورزشکار تراز اول، ۹ نفر درونگرا هستند. قضیه ۱۰ هزار ساعت تمرین هوشمندانه برای رسیدن به درجه استادی، نیاز به زمان و انزوا و غرق شدن در مطلب یا حرفه دارد. اینجاست که جدا شدن از هیاهوی دیگران، میتواند به موفقتر شدن فرد کمک کند. خلاصه که موضوع درونگرایی و برونگرایی و موفقیت، یک موضوع سرراست و بدون پیچ و خم نیست.
چطور موفق باشیم؟
نظر بارکر، مثل بسیاری از افراد موفق، تغییر نوع نگاه به کار و حرفهای است که میخواهید در آن موفق باشید. تعریف شما از موفقیت، هدفی را، هرچند محو و مبهم، در افق دید شما نمایان میکند. داشتن یک نظام و برنامه، برای رسیدن به این هدف، معمولا تنها با تلاشِ متمرکز و پشتکار میسر میشود. تلاش و پشتکار، ویژگی تقریبا تمام افرادی است که به رتبههای بالا در حرفه و شغلشان میرسند. جالب است بدانید که ۱۰ درصد از سختکوشترین کارمندان یک شرکت، تقریبا ۸۰ درصد بازدهی بالاتری نسبت به میانگین همکارانشان خواهند داشت و این عدد نسبت به ۱۰ درصد پایینی کارمندان – یا کارمندان تنبل – به ۷۰۰ درصد میرسد.
شاید با خودتان بگویید که این ۱۰ درصد بالایی، افراد باهوشتر و بااستعدادتری هم هستند؛ اما این موضوع درست نیست و حتی گاهی هوش و استعداد اثر معکوس روی بازدهی شخص میگذارد. فرضیه «آستانه» میگوید که IQ تا یک حدی نشاندهندهی موفقتر شدن است و وقتی عدد آن از ۱۲۰ رد شود، دیگر تاثیری روی موفقیت افراد ندارد؛ یعنی در حقیقت IQ بالای ۱۲۰ تفاوتی ایجاد نمیکند. مثلا یک شخص با IQ صد و سی و یک شخص با IQ صد و بیست، شانس موفقیت یکسانی دارند. تلاش به عنوان تنها فاکتوری است که میتواند تفاوت معناداری را در موفقیت افراد ایجاد کند. مزیت «تلاش» این است که تقریبا تحت کنترل شماست.
البته تلاشِ کور میتواند شما را خسته و زده کند و در نهایت به هیچجایی هم نرساند. احتمالا با مفهوم ۱۰ هزار ساعت تمرین آشنا هستید. آیا واقعا ۱۰ هزار ساعت تمرین، از شما یک استاد میسازد؟ آیا تمام تلاشهای شما بعد از ۱۰ هزار ساعت منجر به موفقیت میشود؟ بعید میدانم. همانطور که آندرس اریکسون در کتاب PEAK عنوان میکند، این تلاش بایستی آگاهانه و هوشمندانه باشد. به عبارتی، ۱۰ هزار ساعت تلاشی که با برنامه در جهت بهبود مهارت شما صرف میشود، میتواند از شما یک استاد بسازد، وگرنه فقط به این خاطر که صدها ساعت رانندگی کردهاید، نمیشود شما را یک استاد رانندگی دانست و به مسابقات فرمول یک دعوتتان کرد. میشود؟ در کتاب یادگیری هوشمندانه در خصوص تکنیک تمرین سنجیده و آگاهانه مفصل گفتهام.
ولی اگر کاملا غرق کار شوید چه؟ اگر همه چیز را فراموش کنید و تنها به بهبود وضعیت حرفهایتان مشغول شوید؟ احتمالا از بقیه جنبههای زندگی، که اگر مهمتر از جنبهی حرفهای نباشند، کماهمیتتر نیستند، جا خواهید ماند و طعم خوشبختی را نخواهید چشید. آلبرت اینشتین یک نمونه از آنهاست. با وجود خانواده و دوستان و همچنین شهرتی که داشت، جوری غرق کار میشد که همه چیز را فراموش میکرد. این موضوع خانوادهاش را تا مرز از هم پاشیدن پیش برد. همسرش در نهایت از او طلاق گرفت و پسرش گفت: تنها پروژهای که او بیخیالش شده بود، من بودم.
برای اینکه در حد و حدود اینشتین، تد ویلیامیز یا موتسارت موفق شوید، بایستی تمام وقتتان را به آن چیزی که برایش اشتیاق دارید صرف کنید. و خب اگر قرار باشد که یک زندگی شاد و خوب هم داشته باشید محدودیت زمان این اجازه را نمیدهد. به عبارت سادهتر، اگر غیرممکن نباشد، سخت است که هم در زندگی شخصی شاد و موفق باشید، هم به صورت حرفهای یک اعجوبه به تمام معنا باشید.
اما برای اینکه به معنای واقعی شاد باشید، نیاز به پشتیبانی کسانی دارید که دوستشان دارید و دوستتان دارند. شان اِیْکِر نویسنده آمریکایی در یک نظرسنجی از ۱۶۰۰ دانشجوی هاروارد به همبستگی آماری بین حمایتِ اجتماعی و احساس شادی و خوشبختی رسید. این همبستگی آماری بیشتر از همبستگی بین سیگار کشیدن و سرطان بود.
موفقیت واقعی در زندگی، یعنی تراز و تنظیم کردن جنبههای مختلف زندگی. یعنی از نظر حرفهای به اندازه کافی خوب باشید، رابطهی خوبی با افراد نزدیکتان داشته باشید، برای شادتر زیستن سرمایهگذاری کنید (مثلا ورزش روزانه)، و از خودتان رد پایی بگذارید که نهفقط اکنون که در آینده هم وقتی به آن نگاه کردید، سرتان را بالا بگیرید و بگویید این رد پای من است!
خلاصه که:
حقیقتِ موفقیت آن چیزی نیست که به نظر میرسد. زندگی جنبههای مختلفی دارد و تلاش برای بهبودِ تنها یک جنبه، مثل موفقیت شغلی، میتواند به نابودی جنبههای دیگر منجر شود و امکان یک زندگی شاد را از شما بگیرد. شاید با رعایت قوانین، یک نمره عالی از دانشگاه بگیرید، اما برای موفق شدن بایستی گاهی به روشهای غیرمرسوم متوسل شوید. اینکه یک بخشنده باشید، شما را موفقتر از آدمِ بدِ داستان خواهد کرد. داشتن یک نظام و برنامه برای کار، و شبکهای از افرادِ حامی، به شما کمک میکند تا در مسیر موفقیت پیش بروید. اینها بذرهای اولیهی موفقیت از هر نوعی هستند.
Summary of Barking Up The Wrong Tree by Eric Barker
عالیه متشکرم.
خیلی عالی ….. ممنون برای پادکست هم
سلام و سپاس.