میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
گاهی عادتهای خامِ بچگی با ما پا به بزرگسالی میگذارند. همهی آنها یک سره بد نیستند. مثلا کنجکاوی عادت خوب بچگیست که اگر پا به بزرگسالی بگذارد به ما کمک میکند تا پتانسیلهایمان را بیشتر شکوفا کنیم ولی نگرشهای خام و سادهانگارانهای در این بین هستند که بهتر است مراقبشان باشیم. اگه حس و حال خواندن ندارید، میتوانید به جایش پادکست آنچه نمیبینیم، بچگی کردن و بزرگ شدن را گوش کنید:
دانلود پادکستِ این پست از طریق مدیافایر (کلیک کنید)
هفت ساله بودم و کلاس اول ابتدایی. شخصی به اسم هادی در مدرسهی ما در بازی گرگی دوندهی تیز و بزی بود. همه دوستش داشتند و میخواستند به نحوی با او رفاقت کنند. ولی خب از آنجایی که یک نفر بود، عرضه و تقاضا جور در نمیآمد. نهایتا میتوانست چند دوست نزدیک داشته باشد و برایشان وقت بگذارد.
یادم میآید که دلم میخواست با او رفاقت کنم، ولی نمیشد. هم خجالتی بودم، هم چیزی در چنته نداشتم که او را جذب این رفاقت کنم.
در زندگی من، درست مثل بسیاری دیگر، از این انسانها بودند. آدمهای جذابی که هوای رفاقت با آنها را داشتیم؛ آنها برایمان مهم بودند ولی ما جایگاهی در ذهن آنها نداشتیم.
زمانش را نمیدانم، ولی جایی در زندگی این حس کشش به سمت کسانی که برایشان مهم نبودم را حسی نابالغ و خام دیدم و سعی کردم که با غریزهی کشش به سمت جذابیتهای آنها مقابله کنم. وقت و انرژیام را صرف کسانی کنم که برایشان ارزش دارم. گاهی سخت است با چیزیکه مغز ابله میگوید مقابله کنیم ولی خیلی وقتها لازم است.
داستانی در کورا من را به سن کودکی و افکار کودکانهام برد. همانهایی که من را جذب انسانهایی میکرد که اهمیتی برایشان نداشتم. و نحوهی بالغتر شدنم. آن را به زبان خودمانی برایتان ترجمه میکنم.
پرسش: چه واقعهای زندگی شما را تغییر داد؟
پاسخ: این واقعه زندگی من رو به اون معنی خاص تغییر نداد ولی تاثیر زیادی روی زندگیم داشت.
اون موقع دوازده سالم بودم و این اتفاق توی شهر دیوالی افتاد. یه دوست پسری توی مدرسه داشتم. اسمش رو میذارم آقای الف. همه چیز بین ما خوب پیش نمیرفت. به ندرت هم رو میدیدیم و حرف میزدیم. تا اون روز خاص که بهم زنگ زد و گفت بیا توی فلان رستوران همدیگه رو ببینیم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره فرصت شد که ببینمش و باهاش حرف بزنم.
به بابا مامانم گفتم میرم که یه دوستی رو ببینم. بابا مامان من گیر به این چیزا نمیدن و خیلی راحت برخورد میکنن. اونا هم رفتند که کمی خرید کنند.
فکر کنم هر بچهای وقتی بابا مامانش بخوان برن بیرون ازشون میخواد که یه چیزی براش بخرن. خب بنا به عادت منم بهشون گفتم یه چیزی بخرین که بخوریم.
اغلب میگفتم که پیتزای دامینو برام بخرن. اون موقعها پیتزای دامینو جدید بود با وجود اینکه وضع مالی خوبی داشتیم بابا موافق نبود که سیصد روپیه برای یه تیکه نون بدیم. میگفت که با این پول میشه مرغ برای هر سه نفرمون خرید.
به هر حال بنا به عادت گفتم که یه چیزی بخرن برام. خیلی وقتا خودمم یادم میرفت که ازشون خواستم چیزی برام بخرن. همینطوری فقط میگفتم. یعنی اگه دست خالی هم میومدن چیزیش نمیگرفتم. ولی واقعیت اینه که برای اونا مهمتر بود اگه دست خالی میومدن.
[برگردیم به داستان من و دوست پسرم] رستوران شلوغ بود و بازار پر از آدم. ما هر کدوم به سمت مرکبمون رفتیم. من سوار اسکوتیم شدم و اون سوار موتورش. من توی ترافیک گیر کردم و از اونجایی که اسکوتی من خیلی آروم میرفت آقای الف رو گم کردم. سر یه تقاطع نمیدونستم که مستقیم برم یا بپیچم. آقای الف مستقیم رفته بود و منتظر من بود ولی من فکر کردم که شاید پیچیده و پیچیدم.
رفتم و پیداش نکردم. اون موقع آقای الف تلفن نداشت و بیشتر وقتا از تلفن برادرش استفاده میکرد و همهش هم شارژ نداشت. میدونستم تلفنش خاموشه ولی بازم زنگ زدم و خب طبق معمول خاموش بود. باز برگشتم توی همون شلوغیها و اینبار مستقیم رفتم و بازم پیداش نکردم. یه دو سه مرتبهای اون اطراف جاده دور زدم و بعدش رفتم خونه.
شاید این کارم عجیب باشه ولی خب خیلی وقت بود که انتظار این روز رو میکشیدم. مطمئن هم نبودم کِی قراره دوباره همچین ملاقاتی داشته باشیم. فقط میخواستم یکمی باهاش حرف بزنم و حالا این قضیه من رو مضطرب و آشفته کرده بود. توی مسیر برگشت به خونه به شدت گریه کردم. نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود ولی کلی گریه کردم. همه این ماهها اتفاقات بد رخ میداد و این رخداد باعث شد که همون فرصت رو هم از دست بدم. اونقدر آشفته بودم که چرا همه چی اونجوری که من میخواستم پیش نرفت. چرا همهش اتفاقات بد پشت سر هم میفته؟ برای منصفانه نبودن این زندگی هم اشک ریختم.
وقتی رسیدم خونه دیدم بابا مامان هنوز نیومدن. خب نشستم یکمی دیگه هم گریه کردم و بعد خودمو آروم کردم و تلویزیون رو روشن. بعد بابا زنگ زد. برداشتم. گفت «حدس بزن ما کجاییم؟» گفتم نمیدونم و اون گفت که توی صف دامینو نشستیم و ازم خواست که تندی بگم کدوم پیتزا رو میخوام. زبونم بند اومده بود. بعد یه چند لحظه گفتم که مانیا، چون ارزونتر بود.
بعدش گریه کردم. خیلی زیاد. اون تلفن یه چیزی رو توی من تغییر داده بود. من نشستم اینجا، گریه میکنم برای یه پسر و چی؟ توی ترافیک غیبش زد و رفت. حالا هم که باید خونه باشه و با وجود این زحمت یه زنگ زدن هم به خودش نداده. آخر شب زنگ زد و دیدم که خیلی سرحال و خوبه و اصلا کاری به وضعیت روحی من هم نداره. گفت که اون موقع چند دقیقه وایسادم و دیدم نمیبینمت رفتم.
و بابا مامان من هم اون طرف. من خیلی بیاختیار و بدون غرض گفتم که برام چیزی بیارن و اونا میدونستن که من پیتزا دوست دارم و با وجود اینکه بازار خیلی شلوغ بود رفتند به پیتزا دامینو. میتونستن سفارش بدن که بیارن خونه ولی خودشون رفتند وسط اون جمعیت که برام پیتزا بگیرن. میتونستن یه چیز دیگه بگیرن. برام مهم نبود. من سیر بود. ولی اون رفتند که اون پیتزای لامصب رو برای من بگیرن.
خیلی گریه کردم. اون لحظهی خاصی نبود که بگم متوجه عشق والدینم به خودم شدم. نه. یه چیز دیگه بود. فهمیدم که باید اولویتهام رو سر و سامون بدم. من برای کسی گریه کردم که شاید توی لیست اولویتهاش هم حتی نباشم در جایی که پدر مادری رو دارم که تنها هدفشون خوشحالی منه.
خودمو آروم کردم. اونا رسیدن خونه و حدس بزن که چی؟ پیتزا مانیا نگرفته بودن و به جای پیتزای ۳۰۰ روپیهای گرفته بودند. چرا؟ چون من این پیتزا رو بیشتر دوست داشتم.
لال شده بودم. این واقعهی کوچیکی بود. بابا مامان من حتی یادشون هم نیست. ولی من یادمه و همیشه هم یادم خواهد موند.
خونواده مهمترین هستند. و یه چیزی که اون روز یاد گرفتم این بود بود که اولویتهام رو مشخص کنیم. همیشه.
در این داستان، خودم را دیدم. من برای آنهایی که مهم نبودم و من برای آنهایی که مهم بودم. انگار خاصیت بچگیکردن است که برای دستهی اول یقه پاره کنم و برای دستهی دوم تره هم خرد نکنم. ولی خوشبختانه در این زمینه بزرگ شدم.
ترجیح میدهم برای آنهایی باشم که برای من هستند تا آنهایی که هیچ جایگاهی در زندگیشان ندارم!
پاسخ دهید