میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
در نوشتهی «زندگی زیباست!» در خصوص واقعیتهای زشت زندگی و چرا زندگی واقعا زیبا نیست گفتم. از طرفی زشتی زندگی در چند هفته اخیر بیش از پیش به من ثابت شده است. چطور میشود زندگی کرد که واقعیتها دائم چانهمان را به خاک نمالد؟ اگر حس خواندن ادامه را ندارید باید بگویم که جواب کوتاه این است: نمیدانم!
به هر حال به دنیا آمدهایم و نمیشود زندگی نکرد. یالوم در کتاب وقتی نیچه گریست به نقل از نیچه تلویحا میگوید «فکر کنید قرار است این زندگی را بینهایت بار تکرار کنید!» سوال این است که واقعا قرار است تمام این دردها را دو مرتبه و سه مرتبه بکشیم؟
ولی اگر بیخیال واقعیت شویم چه؟ رویاپردازی صرف! در ذهنمان یک داستان قشنگ از زندگی تعریف کنیم و طبق آن و با خیالات خود، به دور از واقعیت زندگی کنیم.
مطمئن نیستم ولی شاید دیر یا زود، واقعیت سیلی محکمی به گوشمان بزند. واقعا باید چطور بود؟ اگر قرار باشد این زندگی را بارها تکرار کنیم، از این نقطه به بعد باید چطور زندگی کرد؟ با واقعیتهای ناامیدکننده یا رویاهای سرخوشانه ولی بیفرجام؟
دن گیلبرت میگوید اگر یک مریخی به زمین بیاید و جزئیات تنها یک نفر را بررسی کند، میتواند نود درصد جزئیات تمام بشر را بیان کند. به عبارتی ما همه مثل همدیگر هستیم؛ حداقل بالغ بر نود درصد!
ولی چرا اینقدر به نظر متفاوتیم؟
اجازه دهید همه را روی یک طیف بیاوریم. آن را از یک تا صد شمارهگذاری میکنیم. از چهل و پنج تا پنجاه و پنج را هایلایت میکنیم و یک بُردار جدید برای آن میکشیم. این ده نمره تمام تفاوتهای بشر با یکدیگر است. بقیه شباهتهای ما میشود.
به نظر میرسد اگر نگوییم تمام، اکثر جنبههای هویدای بشر بر روی این بردار قرار میگیرد. طیفی که انتهای هر طرفش خطرناک و افراطی است. ترس از زندگی و ترس از مرگ. زندگی در رویا و زندگی در واقعیت محض.
حالا بیایید همه را از نقطه نظر روانی روی این طیف چهل و پنج تا پنجاه و پنج بیاوریم. به هر حال همه، از عاقل و دیوانه، روی این بُردار کوچیکتر قرار میگیریم.
رابرت گلاور میگوید، متضاد دیوانه، عاقل نیست، بلکه دیوانه است. اگر عاقل و دیوانه روی این بردار ده نُمرهای قرار بگیرد، هر دو انتهای این بردار دیوانه خواهد بود. مهم نیست که دو سر طیف متضاد یکدیگرند، مهم این است که هر دو به نحوی، کاملا متفاوت، دیوانهاند.
اروین یالوم میگوید: تفاوت میان بهنجاری و نابهنجاری تفاوتی کمّیست و نه کیفی.
به عبارتی به نظر میرسد درست همین کمیت در بردار کوچکتر است که یک فرد نرمال را از یک فرد روانی تمیز میدهد.
در جای دیگری یالوم به این موضوع اشاره میکند ما دائم در حال کشش میان دو سر طیف ترس از زندگی و ترس از مرگ به سر میبریم. باز هم سر و کلهی یک طیف پیدا شد.
من فکر میکنم که شاید زندگی کردن در واقعیت صرف یا رویای محض هم چیزی شبیه به نزدیک شدن به هر یک از دو سر این طیف کوچکتر باشد. شاید هنر زندگی کردن حفظ تعادل در این بین است. سخت است و با اتفاقات زندگی، مدام به یک سمت متمایل میشویم. شاید به سختیِ کار یک بندباز تازهکار که باید روی یک طناب تعادلش را حفظ کند. شاید نیاز به ابزارهایی برای حفظ این تعادل داشته باشیم. ولی اگر مثل یک بندباز زمان بگذاریم و حرفهای شویم، دیگر عبور با حفظ تعادل جزئی از طبیعت ما میشود.
سوال اصلی این است که چطور میتوانیم با واقعیتهای افسردهکننده زندگی کنیم ولی از لذت رویاهای پُرامید هم بینصیب نباشیم و همزمان همخانهی دیوانهها نشویم؟ چطور باید روی این طنابِ زندگی قدم برداریم که به سمت دیوانه شدم سُر نخوریم؟ چگونه میتوانیم به یک بندباز حرفهای تبدیل شویم؟
اگر پاسخ یا نقطهنظری در خصوص آن دارید، من و خوانندگان را بینصیب نگذارید.
عالی بودی