میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
کتاب ساعتساز نابینا، تلاش بینظیری از زیستشناس سرشناس، ریچارد داوکینز، برای به تصویر کشیدن چگونگی فرگشت است. برای همه ما این دست از سوالات پیش میآید که:
چطور از موجودات تکسلولی به چیزی که اکنون هستیم رسیدهایم؟
مگر امکان دارد که موجودات پیچیدهی امروزی، صرفا حاصل تصادف بوده باشند؟
داوکینز در این کتاب نشان میدهد که چطور تصادف در کنار انتخاب طبیعی، منجر به پیدایش موجودات پیچیدهای مثل انسان شده است. داروین مسئلهای را حل کرد که تا پیش از او تقریبا همه آن را به آفریدگار نسبت میدادند.
در این خلاصه میخوانیم که چطور نظریه فرگشت، پیچیدگیهای ما را به طبیعت، و نه یک آفریدگار نسبت میدهد. این نظریه میگوید که خالق ما، همان چیزی که شاید خیلی از مردم اسمش را خدا بگذارند، کور بوده و ما طی سلسله اتفاقات کور به جایی که اکنون هستیم، رسیدهایم. رخدادهایی که دانشمندان از زمان داروین به نام «فرگشت» میشناسند همان سلسله اتفاقات است. ساعتساز، آن هم از نوع نابینا، بهترین معادل برای نیروی کور طبیعت و قیاسی ملموس برای بیان آن است.
نکته: خلاصه کتاب نسخه MP3 فایل WAV نیست که تمام محتویات منبع را در فضای کوچکتری جا دهد؛ پس انتظار نداشته باشید آن چیزی که از اصل کتاب به دست میآورید در خلاصه نصیبتان شود. اما خلاصهها از دو نظر حائز اهمیت ویژهای هستند.اول از همه شما را با محتویات و موضوع کتاب آشنا میکنند. شما بهتر تصمیم میگیرید که آیا این کتاب به دردتان میخورد یا نه؛ و آیا ارزشش را دارد که وقتتان را صرف آن کنید یا خیر.
دوم، از نقطهنظر یادگیری، خلاصه کتاب اگر با خواندن کتاب اصلی همراه شود بسیار مفید است. چرا؟ همانگونه که پیشتر در ایلولا در خصوصش نوشته بودم و در دوره چطور یاد بگیریم گفته بودم وقتی ذهن شما با سرفصلها و محتویات اصلی کتاب آشنا شود، شبکههای عصبی مرتبط را در مغز میسازد. بعد از اینکه کتاب اصلی را شروع میکنید، این شبکهها زیرساختی برای درک بهتر مطلب خواهند شد و به یادگیری بیشتر کمک میکنند. از این جنبه، خلاصهها فوقالعاده اثرگذار و مفید هستند.
در سال ۱۸۰۲ یک روحانی انگلیسی به نام ویلیام پِیْلی رسالهای منتشر کرد که عنوان عجیبی داشت: الهیات طبیعی – یا شواهدی از وجود و صفات خدا، جمعآوری شده از ظواهر طبیعی.
هنوز که هنوز است این کتاب یکی از معروفترین نوشتهها در خصوص «ادعای طراحی هوشمند» یا همان «برهان نظرم» است. تقریبا موثرترین استدلال در زمینه وجود خدا هم از برهان نظرم سرچشمه میگیرد.
پِیْلی برهان نظرم را با یک مثل معروف شروع میکند. او میگوید: فرض کنید که پای من به سنگی خورد واز من پرسیده شد که آن سنگ از کجا آمده؛ احتمالا اینطور جواب میدهم که «تا جایی که میدانم، همیشه اینجا بوده است؛» شاید نشان دادن مسخره بودنِ پاسخِ من کار سادهای باشد. اما فرض کنید که ساعتی را روی زمین پیدا کردم و این سوال از من پرسیده شد که آن ساعت از کجا آمده است. نمیشود که همان پاسخ را به این سوال هم بدهم و بگویم ساعت همیشه آنجا بوده است. چرا جوابی که برای سنگ دادم، نباید برای ساعت هم منطقی و درست باشد؟
واقعا چرا؟ بر اساس نظر پِیْلی فقط و فقط یک دلیل میتواند داشته باشد: یعنی با بررسی دقیقتر، در خصوص ساعت، ما چیزی را مشاهده میکنیم که در خصوص سنگ قادر به مشاهده آن نبودیم. ساعت از چندین بخش تشکیل شده که به نحوی از انحاء کنار هم قرار گرفتهاند؛ و یک هدفِ از پیش تعیینشده و خاصل را دنبال میکنند. با در نظر گرفتن این گزاره که «ساعت بایستی سازندهای داشته باشد که در زمان و مکانی وجود داشته باشد. یک معمار که ساعت را برای هدف خاصی ساخته باشد. چه کسی ساختارش را سر هم کرده و آن را برای منظور خاصی (نشان دادن زمان) طراحی کرده است؟
پِیْلی استدلالش را اینگونه ادامه میدهد که چرا وقتی برای وسیلهای ساده و ساخت بشر به این نتیجه میرسیم، برای چیزهای طبیعی مثل سنگ یا گُل یا آهو یا انسان به نتیجه مشابه نرسیم؟ حتی اگر نتوانیم هدفشان را بفهمیم، چیزهای طبیعی به هر حال برای هدفی ساخته شدهاند و بهعلاوه بیاندازه پیچیدهتر از وسایلی هستند که توسط آدمیزاد طراحی و ساخته شده است. اگر نخواهیم بگوییم که بدیهی است، حداقل منطقی است که به نتیجه برسیم آنها هم باید طراح و سازندهای داشته باشند؛ یک ساعتساز الهی.
انباشت تغییرات کوچک
مفهوم تغییر ماهیت گونهها توسط اراسموس داروین در حال محبوب شدن بود که رساله «الهیات طبیعی» از پیلی نوشته شد. تقریبا نیم قرن بعد، نوه اراسموس، چارلز داروین، ساختار جدیدی به ایدههای او داد و دنیا را با یک پاسخ محکم و کوبنده به استدلال انکار نشدنی پیلی در خصوص طراحی آشنا کرد: نظریه انتخاب طبیعی.
داروین قیاس پیلی را بسیار جدی گرفت و اقرار کرد که موجودات زنده، در اصل به نظر میرسد که به زیبایی هرچه تمامتر و با هدف طراحی شدهاند، اما این طراحی شانسی بوده است. پس چطور به وجود آمدهاند؟ همانقدر که جواب او همه جنبهها را پوشش میداد و قاطع بود، به همان میزان هم سطحی و ساده بود: فرگشت تدریجی، تغییرِ پله به پله از آغازی ساده و موجوداتی نخستین که آنقدر ساده بودهاند که امکان به وجود آمدن شانسیشان وجود داشته است.
جاندار A چیزی بیشتر از یک سلول اولیه نبوده که با یک تغییر خیلی کوچک به A1 تبدیل شده است. A آنقدر به A1 شبیه بوده که تقریبا تمیز دادن آنها از یکدیگر غیرممکن بوده است. به هر حال یک جهش تصادفی در A1 باعث به وجود آمدن A2 و سپس یک جهش در A2 سبب به وجود آمدن A3 و همین مکانیزم آنقدر ادامه پیدا میکند تا بعد از میلیونها سال جاندار B به وجود میآید. جاندار B شبیه به پدر و مادرش است، همانطور که شباهتهایی بین شما و پدربزرگ- مادر بزرگتان وجود دارد. درست است که جاندار B دیگر جاندار A نیست و نمیتوانند با آمیزش صاحب فرزندی شوند که بتواند نسلشان را ادامه دهد و درست است که B شبیه پدر و مادرش است و به نظر هیچ دخلی به A ندارد، اما تغییرات بسیار کوچک در بازه زمانی بزرگ، که تصورش برای ما سخت است، ریشههای B را به A میرساند. درک این موضوع برای ما انسانها به این خاطر سخت است که دید ما، نهایتا چند ده یا صد سال را میتواند درک کند و نه جند میلیون سال تغییرات کوچک و تدریجی را. جمع شدنِ تغییرات بسیار کوچک در طول زمان بسیار بسیار زیاد، لاجرم منجر به انتخاب طبیعی میشود.
ساعتساز نابینا
اگر این قضیه به نظرتان ناممکن میآید، به کاری که انسان با سگها در مدت زمان بسیار کوتاهتری کرد نگاه بیندازید. تقریبا در کمتر از یک هزاره، ما از گرگ به سگ کوچک ودست اموز چينى، بول داگ، سگ جیبی، و سگ راهنماى کوهستان رسیدیم. هرچند این گونهها بسیار با هم متفاوت هستند، به عنوان یک حقیقتِ غیرقابل انکار، ریشهی همه آنها از یک جدِ گرگ-مانند میآید. زمانی که ما برای «طراحی» آنها داشتید، بسیار کوتاهتر از زمانی است که انتخاب طبیعی برای طراحی دیگر گونهها داشته است.
اما ممکن است بگویید: انسانها در پروسه تبدیل گرگ به سگهای متفاوت دخالت کردهاند و کسی بوده که آن طراحی را انجام داده باشد. بله، درست است، و در انتخاب طبیعی هم همه چیز شانس و اتفاق نیست، بلکه تلاش برای بقا شرایطی را به وجود میآورد که تصادف تنها بخشی از پروسه و تغذیهکننده پروسه اصلی یعنی انتخاب طببیعی باشد. جاندارانی که ویژگیهای خاصی داشتند، که باعث بالا رفتن شانس بقا و انتقال نسلشان میشد، با احتمال بیشتری این ویژگیها را به نسل بعد منتقل میکردند. در طی زمانِ طولانی، که در قیاس و البته به خاطر طول عمرمانْ تصورش برای ما بسیار دشوار است، این بهبودها در جاندار، به آن کمک میکرد تا بهتر و مطمئنتر به بقاءش ادامه دهد.
به عبارتی، همانقدر که عجیب به نظر میرسد، با توجه به طبیعتی که در آن زندگی میکنیم، نیازی به طراح برای توضیح و تشریح ساختار جانداران وجود ندارد، بلکه آنها مجبور بودهاند که با توجه به شرایط بقاء تا حد ممکن بینقص باشند وگرنه شانس انتقال ژنهایشان به نسل بعد را از دست میدادند. تنها ساعتساز، خود طبیعت است و همانگونه که داروین نشان داد، این نیروهای کور فیزیک هستند که چنین تنوع شگفتانگیزی از جانداران را روی کره زمین رقم زدهاند.
برخلاف یک ساعتساز واقعی، طبیعت هیچ ایدهای از اینکه قرار است به کجا برسد و جانداران سادهی ابتدایی به چه موجوداتی تبدیل شوند نداشته است. در عوض بدون فکر و به طور مداوم فقط این جانداران را وادار کرده که برای بقا، خودشان را با محیط وفق دهند. آنهایی که به اندازه کافی بینقص نبودهاند، چه دایناسورها، چه دودو، مردهاند و منقرض شدهاند. آنهایی که دوام آوردهاند، از چشم ما تقریبا بینقص هستند.
فرگشت چشم
داروین در کتاب خاستگاه گونهها میگوید: اگر ثابت شود که عضو پیچیدهای، نمیتوانسته با تغییرات جزئی مداوم و مکرر به وجود آمده باشد، نظریه من به طور کل باطل میشود. یک قرن و نیم از انتشار آن کتاب تاریخی گذشته و هنوز یک مورد از ارگانهای پیچیده که به روشی غیر از انتخاب طبیعی به وجود آمده باشند، کشف نشده است. بله، این قضیه برای عضو بسیار پیچیدهای مثل چشم هم صادق است. چشمی که آویزه دست باورمندان به آفرینش است.
ولی شاید این سوال پیش بیاید که چطور؟ چطور عضو به این پیچیدگی فرگشت پیدا میکند؟ اسقف بیرمنگام، هوگ مونتيفيور در کتابی به اسم «احتمال خدا» دقیقا همین سوال را میپرسد. به نظر میرسد که پاسخی برای این سوال وجود ندارد. فرانسیس هیچینگ در کتاب «گردن زرافه، یا کجا داروین به خطا رفت» پا را فراتر از این گذاشته و گفته که چشم به عنوان یک کل یا کار میکند یا خیر. به این معنی که چشمِ یک جاندار یک موضوع صفر یا صد است و نمیتوانسته از طریق فرگشت و به تدریج به چیزی که اکنون است رسیده باشد. او در جایی از کتاب اشاره میکند که «چطور فرگشت، با بهبودهای داروینیِ بیاندازه کوچک و آهسته و پیوسته، چشم را به وجود آورده؟ چشمی که قادر به دیدن نیست، چه ارزشی برای بقا داشته است؟»
خود داروین هم مسحور این عضو، یعنی چشم و پیچیدگیهایش بود. او در نامهای به آسا گری نوشته بود که فرگشت چشم، پشتش را لرزانده است (حالا از ترس یا هیجانش بماند). و بلافاصله در ادامه اضافه کرده بود که «وقتی به تغییرات تدریجی ظریف و شناختهشده فکر میکند، عقلم میگوید که باید به لرزیدنم غلبه کنم.» احتمالا منظور داروین این بوده که در نگاه اول چشم عضوی است که میتواند نظریه را زیر سوال ببرد، ولی وقتی وارد جزئیات میشویم، میبینیم که فرگشت چقدر زیبا چنین عضو پیچیدهای را به وجود آورده است.
درست است که فسیلی از چشمها نداریم ولی براساس انواع چشمهایی که در بین جانداران دیگر مشاهده میکنیم، میتوانیم مراحل فرگشت این عضو باشکوه را ببینیم. احتمالا همهچیز با یک جهش ساده پروتئینی شروع شده و به گونههای نخستینِ میکروبی زیر آب این قابلیت را داده که روشنایی را از تاریکی تشخیص دهند. نه اینکه کاملا محیط را رصد کنند، بلکه فقط متوجه شوند که نوری در محیط وجود دارد یا خیر. حتی امروزه جانداران بسیار سادهای وجود دارند که به این نوع چشمهای بسیار ساده تجهیز شدهاند.
در نتیجه برخلاف چیزی که هیچینگ عنوان کرده، چشمِ ناقص و اولیه، آنقدرها کارایی داشته که بهتر از نبودنش باشد و همین تفاوت شرایطِ بقا را برای جاندارانی که قابلیت تشخیص شب از روز و تاریکی از روشنایی را داشتهاند بهبود میبخشیده. امتیازی که این جانداران داشتهاند به آنها کمک کرده تا ژنهایشان را بهتر منتقل کنند چرا که شانس بیشتری برای بقاء داشتهاند. نه فقط موجودات میکروبیِ حساس به نور قادر به استفادهی بهتر از نور خورشید بودهاند بلکه برای ساخت غذا نیز بازدهی بهتری داشتهاند. از طرفی، توانایی دور ماندن از اشعه UV را داشته آند. این اشعه میتواند به DNA آنها آسیب بزند. همه اینها به خاطر وجود چشمِ بسیار سادهای که تنها قادر به تشخیص «بود» یا «نبود» نور بوده است. به همین خاطر این موجودات میکروبی حساس به نور، بهتر دوام میآوردند و بیشتر تولید مثل میکردند.
در یکی از نسلهای بعدی، پروتئینهایی که به نور حساسیت داشتهاند، برای عمل فتوسنتز، تخصصیتر میشوند و در یک قسمت، مثل یک لکهی رنگی، متمرکز میشوند؟ چرا؟ پاسخ باز هم انتخاب طبیعی است؛ جهشهایی که شانس بقاء را در قیاس با سایرین افزایش میداد، راهش را پیدا میکرد. در ادامه، همانطور که امروزه در کرم پهن هم قابل مشاهده است، در آن نقطه یک گودی شبیه به کاسه فرگشت پیدا میکند. گودی بهتر از یک نقطه یا لکه است، چرا که میتواند جهت نور را به جاندار گزارش کند. مدت زمانی میگذرد و گودی، عمیقتر میشود تا شکل حفره به خود بگیرد. حفره، شبیه به تاریکخانهای است که سمت بازش به سمت دنیای بیرون است. این اتفاقات هزاران هزار سال طول کشیده تا به ثمر نشسته و شبیه به اولین شکل از چشم پیچیدهی پستانداران شده است.
استدلال طراحی بد
میتوانیم باز هم جلو برویم ولی حدس میزنیم که دیگر نیازی نیست چون که موضعمان را توانستیم نشان دهیم: با زمان کافی، تغییرات کوچک میتوانند باعث به وجود آمدن نتایج بزرگ شوند. تصور تبدیل یک پروتئین ساده و حساس به نور در یک میکروب دریایی به چشم انسان بسیار سخت و غیرمحتمل به نظر میرسد، اما تغییرات بسیار کوچک در بازه زمانیِ بسیار بزرگ، با راهنماییِ انتخاب طبیعی، به ما نشان داده که این گذار امکانپذیر است؛ و با نگاه به جاندارانی که از فرمهای سادهی چشم بهرهمند هستند، میتوان با اطمینان گفت که چشم انسان هم همین راه را طی کرده تا به اینجا رسیده است.
اما یک قضیه جالب در خصوص فرگشت چشم انسان وجود دارد. چیزی که به ندرت از آن حرفی زده میشود. وقتی اجداد دو-زیست ما از آب بیرون آمدند و قدم به خشکی گذاشتند، با چشمی آمدند که برای آب فرگشت پیدا کرده بود. وقتی نور از محیطی به محیط دیگری وارد میشود که از نظر محتوا تفاوت دارند (مثلا از هوا وارد آب میشود) میشکند. چشم اجداد دو-زیست ما، وقتی از آب به خشکی آمدند، به اندازه چشم پدران دریاییشان بینقص نبود چرا که آن چشم برای محیط آب فرگشت پیدا کرده بود، نه خشکی. بعد از سالها و به تدریج چشم اجداد ما با شرایط خشکی وفق پیدا کرد، اما هیچوقت به بینقصی آنها نشد. بر خلاف ما، به عنوان مثال، اختپوس ریزترین جزئیات را حتی در تاریکی تشخیص میدهد و نقطه کور ندارد.
در نتیجه برخلاف آن چیزی که موافقان آفرینش میگویند، چشمان انسان، بدون نقص نیست. به عبارتی، آنقدری نقص دارد که بتوانیم استدلال کنیم: ساعتساز ما، ساعتساز بیعیب و نقصی نبوده است. به عنوان مثال، شبکیه چشم ما پشت و رو است. عصبهای ۳ میلیون سلول حساس به نور، به جای اینکه پشت شبیکه قرار بگیرند، درست جلوی آن مستقر شدهاند. اکثر بیمهرگان، این مشکل را ندارند. این عصبها بایستی به عصب بینایی که پشت چشم قرار دارد متصل شوند و پیامها را به مغز برسانند. به همین خاطر در انسان مجبور شدهاند که یک چرخش U شکل بزنند و از داخل سوراخ شبکیه رد شوند. این سوراخ همان نقطه کور است: حتی زمانیکه نور به نقطه کور از طریق عنبیه و عدسی میرسد، ما هیچ چیزی در آن نقطه نمیبینیم. دلیلش این است که دسترسی نور به سلولهای گیرنده نور توسط این دسته از عصبها سد شده است. در یک طراحی درست و بینقص، لازم نبود این عصبها از جلوی گیرندهها عبور کنند.
علتِ فرگشتِ چشم انسان ، با این نقص هنوز مشخص نیست؛ و اینکه چرا چشمهای مشابه اختاپوس و ماهیهای مرکب بینقصتر از ما فرگشت پیدا کردهاند (سلولهای حساس به نور به سمت نور مایل هستند و نقطه کوری ندارند) – اما حدس میزنیم به خاطر جانداران میانی، این اتفاق افتاده است. جاندارانی که پدرانشان اهل دریا بودهاند و طرح شبیکه چشمشان، که از آنها به ارث برده بودند، به درد خشکی نمیخورده و شرایط نامساعدی را برایشان رقم میزده است. در نتیجه فرگشت وارد عمل شده و تا جایی که امکان داشته، همان فرم از چشمها را اصلاح کرد. فرگشت غالبا مثل یک طراح هوشمند نیست که تختهپاککن را بردارد، همه چیز را پاک کند و از نو طرحی برای جاندار بکشد. به همین خاطر هر جانداری، رد پایی از جانداران میانی که واسط او و جانداران اولیه بودند را در خود دارد. و این موارد شامل نقصها هم میشود. نقصهایی که فرگشت تا حد ممکن اصلاحشان کرده است و میکند.
خلاصه که:
در سال ۲۰۱۰، تیم رادفورد کتاب ساعتساز نابینا را یکی از بهترین کتابها معرفی کرد که با صبر و حوصله، سوالی که اسقفها و مخالفان را گیج و مبهوت کرده بود، به بهترین شکل ممکن پاسخ میدهد. سوال این بود که:
چطور طبیعت این گوناگونی و پیچیدگی مسحور کننده را ایجاد کرده است؟
در حقیقت ساعتساز نابینا، چشم انسان را به حقیقتی باز میکند که بعد از مطالعهی آن دیگر نمیتوانیم آن را در گونه به گونهی جانداران نبینیم؛ حتی بعد از گذشت بیش از ۳ دهه از انتشار اولین نسخه از آن.
اگر چیزی برایتان باورنکردنی یا غیرشهودی است، آن را نشدنی تلقی نکنید. حتی موجودی مثل انسان، با تمام پیچیدگیهای باورنکردنیاش، میتواند محصول تغییرات بسیار کوچک در بازه زمانی بسیار بزرگ باشد. همانطور که دانشمندان نشان دادند و علم زیست بر پایهی این دیدگاه استوار شده است.
فرض کنید سادهترین موجود از ازل بوده. یعنی بینهایت سال قبل. زمان لازم برای رسیدن به تکامل یا به قول شما فرگشت، هرچقدر که باشه، به هر حال محدود بوده. پس ما باید بینهایت سال قبل بوجود میامدیم نه الان. پس این نظریه باطله.مکراینکه فرض کنید خدایی از ابتدا سادهترین موجود رو خلق کرده.
ضمنا این نظریه اگر قابل رد نباشه، قابل اثبات هم نیست. اثبات وجود خدا هم با قانون علیت به راحتی صورت میگیره. و این نظریه حتی در صورت اثبات هم ربطی به عدم وجود خدا نداره مگر برای کسی که فقط میخواد ذهن خودشو گول بزنه تا راحتتر به بیدینی خودش ادامه بده شاید.
خسته نباشید.
شما نتیجه گیری رو بر اساس فرض خودت گرفتی.کی گفته ساده ترین موجود از ازل بوده؟از ازل زمینی وجود نداشته که موجودات روش به وجود بیان(شاید سیاره هایی باشند که الان، شروع ایجاد ملوکولی در اونها باشه که به طور اتفاقی تبدیل به سلول و جاندار بشه).به نظر من موضوع مهم تر برای رد یا اثبات خدا چگونگی به وجود اومدن جهانه نه تکامل که در اون صورت میتونیم اشاره کنیم به اینکه خدا از اول زمین و اجرام دیگه رو ساخته و در جهان قرار داده یا بیگ بنگی با جهانی که از قانون فیزیک پیروی می کنه به وجود اورده که جهان روند تکاملی خودش رو طی کنه و به اینجایی که هست برسه.یا اینکه اصلا جهانی به وجود نیامده و درواقع مثبت و منفی که در کنار هم صفر میشن از هم جدا شدن.حالا چی باعث شده که همه چی اونجوری پیش بره که الان هست؟خدایی که روی همه این وقایع نظارت داشته یا چیزی در ریاضی به اسم احتمال.
سلام و وقت بخیر
نمیدونم طی کتاب های معرفی شده توی ایلولا و کارکردهای مغزی کتاب «مغزی که خود را تغییر میدهد» نوشته نورمن دویچ مطالعه شده یا خیر اما خیلی از مطالبی که توی اون هست در راستای این مطالبی بود که گفته شده اما خیلی خیلی خیلی آزمایشات جالبی توی اون کتاب طرح شده حتما توصیه میکنم برچنابر مطالب سایت به مغز و کارکردهای مغز علاقه دارید
سلام. ممنونم بابت پیشنهادتون.
قبلا ها فایل صوتی هم داشت …. به جای پیشرفت عقب گرد داریم :))
فرصت نمیکنم هرچند امیدوارم در آینده اضافه کنم.
چرا فقط میمونها به انسان خردمند فرگشت کردند و چرا دوزیستان در اب خردمند نشدند به طور موازی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام. البته میمونها عمو زادههای ما هستند و جد مشترک داریم. در حقیقت میمونها تبدیل به ما نشدند بلکه ما با میمونها اجداد مشترکی داریم.
ولی دلیل اینکه موجودات دیگه، به اندازه انسان، از قدرت پردازشی مغز بهرهمند نشدند، شاید این باشه که به دلیل محیطی که در اون زندگی میکردند، مغز بزرگتر ضرورتی نداشته. همین مغز بزرگ برای انسان هزینههایی داشته ولی با توجه به شرایط و محیط، فرگشت اون رو برای انسانها ترجیح داده. وگرنه از نظر خیلی چیزهای دیگه، ما جزء ضعیفترین گونههای موجود روی زمین هستیم. نه پنجههای قوی داریم، نه زور بازوی درستی داریم، نه سرعت بالای برای دویدن داریم، نه نوزاد انسان، مثل خیلی دیگه از نوزادهای دیگر موجودات، قابلیت سر پا شدن و زنده موندن بدون توجه دائمی والدین رو داره. خلاصه اصلا به انسان به عنوان یه موجود کامل نگاه نکنید. همین الان اگه جوامع و گروهها حذف بشند، انسان جزء اولین دستهای خواهد بود که منقرض میشه، چون برای بقا توی طبیعت از خیلی نظرها کم داره. این تشکیل جوامع به انسان کمک کرده که دووم بیاره و تبدیل به گونهی غالب روی کره زمین بشه.
خیلی مهمه که انسان رو در راس هرم نبینید و فرگشت رو فرگشت ببینید و نه تکامل. این کلمه تکامل خیلی کجفهمیها رو باعث شد و هنوز که هنوزه این کجفهمیها ادامه داره. الان علم زیستشناسی به عنوان پایه پزشکی داره بر اساس همین فرگشت ما و عزیزانمون رو با داروها و متدهاش نجات میده. شما یه نگاه به شرایط الان بندازید و ویروس کرونا و جهشهاش، دیگه چیزی برای انکار باقی نمیمونه. همین واکسنی که، همه، من جمله ایرانیها تلاش برای ساختنش میکنند، بر اساس تشخیص و کار کردن روی چگونگی جهش و فرگشت این ویروس داره ساخته میشه.
دیگه، توی زمانهای که هستیم، فرگشت چیزی نیست که بخوایم با استدلالهای آبکیِ انسان و میمون و این چیزها انکارش کنیم. همونجور که داروین گفت، اگه بتونید عضوی رو نام ببرید که بشه ثابت کرد طی مراحل تدریجی ساخته نشده، شما کل نظریه رو زیر سوال میبرید. هنوز نشده.
به عنوان یه نمونه عصبی که وظیفه انتقال دستورات مغز به تارهای صوتی در زرافه رو داره توی ویدیوی زیر ببینید:
https://www.youtube.com/watch?v=cO1a1Ek-HD0
کدوم طراح هوشمندی این عصب رو اینجوری طراحی میکنه؟
تئوری میمون نشئه از ترنس مک کنا رو دنبال کنید