میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
وقتی صحبت از ازدواج میشود، در کشور ما، مساله مهریه به سرعت پیش کشیده میشود. مهم نیست که چقدر با روش سنتی مخالف باشیم، آمار، و البته نگاهی به اطرافیانمان، به ما میگوید که قرار است چه اتفاقی بیفتد: مهریه تعیین میکنیم. البته شاید این مهریه را معادلی برای حق طلاقی که به صورت پیشفرض به طرف دیگر دادهایم در نظر بگیریم. به هر حال بر اساس قانون، حق طلاق به مرد داده میشود و نمیتوانیم که عروس رو دست خالی و بدون پشتوانه به خانه بخت بفرستیم. بایستی داماد را زیر بار مهریه و به زور آن، متعهد به سازش کنیم. شاید با خودمان فکر کنیم که خاصیت بازدارندگی مهریه میتواند قدرت حق طلاق را مهار کند. در مخیله عروس و دامادی که در دل قضیه هستند، نمیگنجد که روزی قرار است از این اهرمها استفاده کنند، برای همین شاید برایشان خیلی هم مهم نباشد که بزرگترها در حال بستن چه نوع عهد و پیمانی هستند. اما بزرگترها که احتمالا احساس عقل کُل بودن در آن لحظات احاطهشان کرده با دقت در حال تنظیم سندی تاریخی هستند. ولی سوال اینجاست که چقدر کارِ بزرگترها منطقی است؟ واقعیتهای آماری و روانشناسی آیا بزرگترها را همانقدر عقل کل میبیند که خودشان میبینند؟
تغییرات بزرگ مغز
«من» چه کسی هستم؟ قبلا در ایلولا در خصوص «من» صحبت کردهام. البته منظورم از «من» شخصی به اسم ایمان نیست، بلکه سوال این است که «من» به عنوان یک موجود ظاهرا واحد، حاصل تراکنشهای مغز، چه کسی هستم. این منِ نوعی میتواند شمای خواننده یا هر «من» دیگری باشد. تغییرات در مغز، چقدر میتواند این من را تغییر دهد؟ اگر بخواهیم یک نمونه حاد و افراطی از این تغییرات را مثال بزنیم، بوجود آمدن یک تومور مغزی، شاید سریعترین راه برای شناخت تاثیر تغییرات در مغز است. اما در دراز مدت، با توجه به منعطف بودن مغز، بدون وجود تومور هم میتوان انتظار تغییرات بزرگ و شدید را داشت.
به سال ۱۹۶۶ برمیگردیم. در اول آگوست آن سال، چارلز ویتمن، با آسانسور به سکوی بازدید برج دانشگاه تگزاس در آستین رفت. چارلز ۲۵ ساله، با اسلحهای که در دست داشت، مردم را، از بالا بدون هیچگونه ملاحظهای به رگبار گرفت. ۱۳ نفر کشته شدند و ۳۳ نفر زخم برداشتند تا بالاخره پلیس توانست این «جانی» را به ضرب گلوله بکشد.
وقتی پلیسها به خانهی چارلز رفتند، با منظرهی بدی مواجه شدند. شب گذشته، چارلز، زن و مادرش را کشته بود. او پیشآهنگ عقاب – که بالاترین درجه پیشآهنگی به حساب میآید – و دانشجوی مهندسی بوده است؛ همچنین به عنوان صندوقدار در بانک کار میکرده است.
موضوع باورنکردنی در خصوص این جنایت، خود جانی بود. هیچ چیزی در زندگی چارلز وجود نداشت که این رفتارش را پیشبینی کند. او یک انسان عادی بود.
بعد از اینکه، همسر و مادرش را به فنا میدهد، یادداشتی مینویسد که خواندنش میتواند سرنخی از چرایی جنایتش به ما بدهد:
من این روزها خودم رو درک نمیکنم. قاعدتا باید یه مرد جوان باهوش و منطقی باشم. هرچند، اخیرا (و نمیدونم که از کی شروع شد) قربانی فکرهای غیرمنطقی و غیرمعمول فراوونی شدهام… بعد از مُردنم کاشکی/[وصیت میکنم] که کالبدشکافی روی من انجام بدید و ببینید آیا اختلال فیزیکی قابل مشاهدهای هست [که باعث این تغییرات در من شده؟]
درخواست چارلز اجابت شد و بعد از کالبدشکافی، گزارش آسیبشناسی حاکی از وجود یک تومور مغزیِ کوچک بود. قطر تومور حدود ۲ سانتیمتر و تقریبا اندازه پنج تومانیهای زرد رنگ قدیمی بود؛ البته اگر آنها را دیده باشید. این تومور به جایی به اسم آمیگدالا، فشار جزئی وارد میکرد. آمیگدالا مرکز احساسی/معنایی ما به حساب میآید و در احساساتی مثل ترس و پرخاشگری تاثیرگذار است. این فشار ناچیز به آمیگدالا، منجر به زنجیرهای از اتفاقات و پیامدها شده بود که در نهایت باعث عملی شد که از شخصیت چارلز کاملا بعید و دور از ذهن بود. مغز چارلز تغییر کرده بود و با تغییر مغزش، «منِ» چارلز هم از یک انسان معقول و بیآزار، به یک انسان جانی تغییر کرده بود.
این مثال، یک نمونه افراطی از تغییرات در مغز است، ولی تغییرات به مراتب خفیفتر، میتواند تار و پود شخصیتی من و شما را به کل تغییر دهد. مثلا خوردن الکل یا مصرف مواد را در نظر بگیرید. یا صرع را در نظر بگیرید که در مواردی باعث مذهبیتر شدن فرد میشود. بیماری پارکینسون، اغلب باعث از دست رفتن باور و اعتقاد بیمار میشود؛ و داروهای این بیماری خیلی وقتها شخص را به یک قمارباز بیاختیار تبدیل میکند. فقط بیماری یا مواد و داروها نیستند که این تغییرات را در تار و پود ما به وجود میآورند. از فیلم سینمایی که میبینید، تا کار و شرایطی که در آن زندگی میکنید، همه و همه شبکههای مغزی ما را با توجه به محتویات خودشان، به مرور تغییر میدهند و در نهایت از «من،» «من» را میسازند. و با همهی اینها من فکر میکنم که «من» یک وجود واحد و مستقل از این پیشامدهای بیرونی است.
منِ ده سال پیش در مقابل منِ ده سال پس
دنیل گلیبرت نویسنده کتاب «سکندری خوردن روی خوشبختی،» به نمونه جالبی از مطالعه در خصوص نوع نگاهمان به «من» اشاره میکند. او میگوید که :
من احساس درونی و عمیقی دارم که با وجود اینکه سنم افزایش پیدا میکند – و موهای سرم کمتر میشود و چند کیلویی وزن اضافه میکنم – کم و بیش هسته درونی من، هویت من، ارزشهای من، شخصیت من، و ترجیحات عمیق من، از این به بعد تغییر نخواهد کرد.
تک تک ما، وقتی به گذشته نگاه میکنیم، تغییرات از گذشته تا اکنونمان را میبینیم ولی چرا نمیتوانیم این تغییرات را در خصوص آینده پیشبینی کنیم؟ ما توسعه شخصی را مسیری میبینیم که به «منِ» الان ختم میشود و تغییرات از این «من» به چیز دیگر برایمان قابل تصور نیست.
تحقیقاتی که گلیبرت به آنها اشاره میکند شامل نظرسنجی از ۱۹هزار نفر است. از آنها در خصوص ارزشهای اصلیشان و تغییراتش در خصوص ده سال گذشته سوال شده و از گروه دیگری در خصوص پیشبینی تغییراتی که در یک دهه آینده خواهند کرد. سپس دادهها به دقت بررسی شدهاند. آیا شخص ۴۰ ساله، تغییرات یک دهه گذشته را متناسب با پیشبینیِ یک فرد ۳۰ ساله از تغییرات دههی پیش رو انجام داده؟ یا فرد چهل ساله تغییرات را بزرگ دیده و فرد ۳۰ ساله احساس میکند که تغییر خاصی در ارزشهای اصلیاش ایجاد نخواهد شد؟
نتیجه؟ افرادی که دهه پیش رو را پیشبینی میکنند، قدرت تغییرات را دست کم میگیرند و احتمالا و طبق آمار، تغییرات به مراتب بیشتری نسبت به آن چیزی که پیشبینی کردهاند را تجربه خواهند کرد. این قضیه چه برای نوجوانها چه برای بزرگسال و میانسالها صدق میکند.
نیکولاس اپلی، نویسنده کتاب مایندواز، به این قضیه اشاره میکند که نتیجه این مطالعه از نظر بنیادی بسیار جالب و البته طعنهآمیز است چرا که ما پیشبینی کنندههای بدی برای پیشامدهای آینده هستیم. او برای حل این مساله میگوید اگر میخواهید بدانید که ده سال آینده شما چطور خواهد بود، شاید بهتر باشد که به ده سال گذشتهتان نگاهی بیندازد هرچند اگر چیزی درونمان بگوید که این راهش نیست!
شاید من و شما با چیزی که اکنون هستیم چنان اُخت گرفتهایم، که هر گونه تغییری در آن را حمله به خودمان تلقی میکنیم و به همین خاطر، تغییرات آینده را در کمترین حد ممکن پیشبینی میکنیم. هرچند واقعیت چیز دیگری است.
انگیزهها و محرکها در انتخاب من نوعی
سوال بعدی این است: چقدر به آن چیزی عمل میکنیم که تصور میکنیم ما را تعریف میکند؟ اجازه بدهید مساله را سادهتر بیان کنم. آیا شما میتوانید انگیزهتان از انتخابتان را به راحتی تشریح کنید؟ به عنوان مثال، چرا لیوان را جابجا کردید؟ شاید به نظر سوال سادهای باشد و به سرعت توجیه یا دلیلی برای آن بیاورید. ولی سوال اصلی این است که آیا در تشریح چراییِ آن، دقیق هستید؟ یا صرفا دلیلی برای توجیه رفتارتان تراشیدید بدون اینکه بدانید در حال توجیه کردن هستید و انگیزهی اصلی، و اغلب مخفی از خودتان، را نمیدانید.
رابرت چالدینی به دنبال پاسخ این سوال بود. سوالی که از اهالی کالیفرنیا پرسیده شد این بود: از فاکتورهای زیر، کدام یک برای صرفهجویی انرژی بیشترین اهمیت را برایتان دارد؟
۱- صرفهجویی مالی؛
۲- حفظ محیط زیست؛
۳- نفع جامعه؛
۴- خیلیها هم سعی میکنند همین کار را بکنند.
در اینجا ما چهار محرک داریم:
۱- محرک اقتصادی؛
۲- محرک اخلاقی؛
۳- محرک اجتماعی؛
۴- چیزی که به آن گرایش ذهنی گلهای یا عوام میگوییم؛
سوال این است: کالیفرنیاییها، کدام دلیل یا محرک را عامل صرفهجوییشان میدانند؟
به ترتیب و از نظر خودشان:
۱- حفظ محیط زیست؛
۲- نفع جامعه؛
۳- صرفهجویی مالی؛
۴- خیلیها هم سعی میکنند همین کار را بکنند.
شاید اگر هر جای دیگر دنیا هم نظرسنجی مشابه انجام شود، همین ترتیب اهمیت پیش کشیده خواهد شد. از آنجایی که من و شما احساس میکنیم، به مساله اخلاقی و اجتماعی اهمیت ویژهای میدهیم، ما هم حفظ محیط زیست یا نفع جامعه را در بالای لیست قرار خواهیم داد. ولی آیا حرفی که میزنیم با عملمان همسو است؟
چالدینی برای فهمیدن پاسخ به همراه همکارانش، پلاکاردهایی به دستگیره درهای خانهها نصب کردند. البته با رعایت تمام اصولی که یک آزمایش علمی لازم دارد. این پلاکاردها به چهار دسته تقسیم میشدند:
۱- از محیط زیست با صرفهجویی در انرژی محافظت کنید؛
۲- وظیفه اجتماعی خودتان را با صرفهجویی در انرژی انجام دهید؛
۳- با صرفهجویی در انرژی در هزینههایتان صرفهجویی کنید؛
۴- مثل همسایهتان در انرژی صرفهجویی کنید.
توضیحی که زیر هر پلاکارد آمده بود هم متفاوت بود. محققان به صورت تصادفی، پلاکاردها را در بین محلههای مختلف کالیفرنیا پخش کردند و سپس میزان مصرف انرژی را اندازه گرفتهاند تا اثر هر کدام از آنها را با عدد و رقم، و نه صرفا حرف مردم، ببینند. آیا همانطور که خود مردم فکر میکردند شد؟ آیا حفاظت از محیط زیست یا انجام وظیفه اجتماعی تاثیر بیشتری نسبت به دو مورد دیگر داشت؟
نه خیر! برنده بیچون و چرا گزینه چهار «مثل همسایهتان در انرژی صرفهجویی کنید» بود. گرایش ذهنی گلهای، محرکهای اخلاقی، اجتماعی، و مالی را له کرد!
هرچقدر هم خودمان را متفاوت از بقیه ببینیم، و احساس کنیم که در رفتارهایمان استقلال داریم، ما، ناخودآگاهانه، اسیر قومی هستیم که در آن زندگی میکنیم. البته در دنیای امروز این قوم میتواند گروه دوستان اینترنتی و از جاهای مختلف دنیا باشد، ولی در اصلِ ماجرا تفاوتی ایجاد نمیکند. البته این را اضافه کنم که نشانههایی که از اطرافیان میگیریم، به مراتب قویتر از چیزهایی است که از طریق صفحهی موبایل دریافت میکنیم. محرکهای ما برای رفتارهای ما، بیش از آن چیزی که فکر میکنیم، وابسته به رفتارهای بقیه است و کمتر آن چیزی را انجام میدهیم که فکر میکنیم با شخصیت و ذهنیت ما هماهنگ است.
تعجب کردید؟ نکنید! حتی بعید به نظر میرسد که دانستن و پذیرفتن این موضوع به تغییر رفتار ما در این زمینه منجر شود.
مهریه و حق طلاق
به موضوع اصلی این نوشته برسیم. طبق آمار رسمی+، و با انجام چند عمل ساده ریاضی میتوانیم نتیجه بگیریم که در ایران، حدود ۳۰ درصد از ازدواجها سرانجامی جز جدایی نخواهد داشت. این عدد، مربوط به کسانی است که حاضر به پذیرش سختیهای راه جدایی و تمام دنگ و فنگهای آن هستند. طلاقهای عاطفی و آن دسته از زندگیهایی که به خاطر صلاح بچه، یا مسائل خانوادگی و قومی مجبور به سازش و زندگی زیر یک سقف میشوند، جدای از این آمار است. اگر بخواهیم تخمین تقریبا غیردقیقی از اوضاع بزنیم، شاید اگر بگوییم زندگی نیمی از افرادی که ازدواج میکنند، به نحوی به جدایی میانجامد، خیلی بیراه نرفتهایم.
اما چند درصد از این افرادی که شرف ازدواج هستند گمان میکنند که کارشان به جدایی میکشد؟ تقریبا صفر درصد. کسی در روز عقدش با خودش نمیگوید که احتمال ۵۰ درصد من از همسرم جدا خواهم شد. مرگ برای همسایه است، و نه من. منطقا جور در نمیآید که همه خودشان را جزء آن دستهای ببینید که جدا نخواهند شد، چرا که آمار میگوید حداقل ۳۰ درصد، کارشان به طلاق کشیده میشود. اما این اشتباه فنی را تقریبا همه میکنند؛ دقیقا مثل آزمایش گیلبرت در پیشبینی آینده!
همانطور که پیشتر ذکرش رفت، ما در پیشبینی رخدادها، و تغییرات آینده، ناتوان هستیم. به نحوی احساسات الان را به تمام آینده تعمیم میدهیم. برای همین است که برنده شدن لاتاری را معادل خوشبختی ابدی میدانیم، با وجود تمام نمونههای بدبخت که زمانی برنده لاتاری شده بودند، به خودمان میگوییم که آنها بلد نبودند و من راهش را بلدم و با برنده شدن تا همیشه خوشبختم. البته این موضوع برای مصیبت هم صادق است. از دست دادن عزیزی را معادل بدبخت شدن میگیرم و شش ماه بعد از آن یادمان میرود که طرف چه شکلی بود! حقیقت این است که در مخیلهی «منِ» عاشق نمیگنجد که روزی دیگر عاشق شریکی که اکنون سر سفرهی عقدم نشسته است نباشم. اینجاست که قدرت تغییر را دست کم میگیریم و احساسات الان را تا ابد پایدار میبینیم.
حالا با وجود مطالعات در زمینه رفتاری آدمیزاد، که چند نمونه مرتبط را در اینجا آوردیم، ازدواج به روش سنتی، با تعیین مهریههای سنگین، و دادن حق طلاق به یک طرف، راه درستی است؟ احتمال میدهم که بسیاری از شما مخالف باشید. ولی رفتار همین مخالفها، وقتی سر سفره عقد نشستهاند چیست؟ با وجود اینکه خودمان را مستقل و دارای استقلال فکری میدانیم، حاضرم شرط ببندم که مثل پژوهش چالدینی، اکثر قریب به اتفاق ما مهریه تعیین میکنیم و حق طلاق را از یک طرف سلب میکنیم. چرا؟ چون دختر و پسر فامیل و همسایه و هممحلهای و همشهری و و و هم همین کار را میکنند. با وجود اینکه احتمالا تاثیر پذیرفتنتان از دیگران را انکار خواهید کرد، ولی باز هم طبق رسم عمومی پیش خواهید رفت. دقیقا مثل قضیه صرفهجویی در انرژی.
انسان تغییر میکند، و از اتفاق، در طول زمان، بسیار بیشتر از آن چیزی تغییر میکند که تصورش را میکند. از طرفی بیماریهای مرتبط با مغز و روان هم کم نیستند که باعث تغییرات رفتاری بزرگ میشود؛ تغییراتی که میتواند، مثل قضیه چارلز، خطرناک و تهدیدکننده باشد. این شامل کسانی میشود که روز عقد، حداقل به ظاهر انسانهای سالمی بودهاند. درصد بزرگی از انسانها زیر یک سقف دوام نمیآورند و اگر به معنای واقعی بدبخت نشوند، خوشبخت نخواهند شد؛ و ما همیشه خودمان را از این قاعده مستثنا میبینیم. حالا سوال بزرگ این است: با وجود تغییرات رفتاری ثابت شده، با وجود درصد بالای جدایی – چه قانونی چه عاطفی – چرا بایستی خودمان یا دیگری را جوری زنجیر کنیم که رهایی بیاندازه سخت و گاهی حتی امکانناپذیر باشد؟ اگر بیطرفانه به قضیه نگاه کنیم، این تغییرات برای خودمان هم اتفاق میافتد. سوال این است که چرا باید دیگری را مجبور به زندگی کردن با شخصی به اسم «من» کنیم، که میتواند زندگی را به دهن دیگری زهر کند. هرچند اکنون خوشقلب و مهربان باشیم، چه تضمینی وجود دارد که اینگونه بمانیم.
هرچند از چند پاراگراف بالا شاید اینجور استنباط شود که تغییرات بد هستند، روی دیگر سکه را هم میتوانیم ببینیم. میتوانیم امید داشته باشیم که افرادی که در پی ساختن و بهبود رفتاری خود هستند، تغییر میکنند و میتوانند انسانهای بسیار دلپذیرتری برای زندگی در سالهای آینده شوند. تغییر میتواند در جهت مثبت باشد و به سازگاری بیشتر زوج و زندگی شیرینترشان منجر شود. با خرید اشتراک وفاداری ایلولا میتوانید کتابچه عناصر یک رابطه خوب و حسابی را دریافت کنید و جزئیات بیشتر در این زمینه را بخوانید.
شاید دلیل اینکه احتمال جدایی بعد از یک دهه زندگی مشترک به شدت پایین میآید، نیز همین است. ما تغییر میکنیم و بیشتر شبیه به شریکمان میشویم. این هم نقطه امید و مثبتی برای دوام آوردن در رابطههایی است که سمی نیستند و شاید فقط آنقدری که انتظارش را داریم، فعلا دلپذیر نیستند.
به هر حال نتایج این مطالعهها، مثل یک تیغ دو لبه است. در این نوشته، من نمیخواهم نگاهی غرضورزانه به موضوع ازدواج داشته باشم، صرفا ادعا میکنم با توجه به یافتههای علمی در خصوص رفتارهای بشر، سیستم فعلی و عرف رایج برای شروع زندگی مشترک، سیستم بهینه و بهدردبخوری نیست و میتواند به درد و بدبختیهای بزرگی منجر شود؛ حداقل در ۳۰ درصد از موارد که عدد بسیار بسیار بزرگی به حساب میآید. شاید بهتر باشد سوال را به شکل دیگری مطرح کنم: آیا حاضرید، خوشبختی و دار و ندارتان را برای اینکه طبق عرف مهریه بدهید/بگیرید و حق طلاق داشته باشید/نداشته باشید در معرض خطر بزرگ ۳۰ درصدی قرار بدهید؛ البته حداقل ۳۰ درصدی! آیا بهتر نیست، با توافق معقولانهتری به زیر یک سقف بروید که نه سیخ بسوزد و نه کباب؟
ولی آیا بیتعهدی صرف راه حل این مساله است؟ آیا چیزی مثل ازدواج سفید که صرفا بر پایه تعهد قلبی و احساس است، راه حل این مساله است؟ پاسخ من منفی است. آدمیزاد به صورت پیشفرض به دنبال گزینههای بیشتر است، اما انتخابهای بیشتر، مساوی با رضایت بالاتر نیست. کتاب تناقض انتخاب، به خوبی به این مساله پرداخته است. گیلبرت نیز در پادکستی به موضوع رابطه میپردازد و اشاره میکند که وجود یک تعهد کتبی، و نه صرفا قلبی، با محدود کردن شخص، میزان رضایت او از زندگی را افزایش میدهد. از طرفی یک تعهد کتبی، که کمی، و به روشی معقول، جدایی را سختتر کند، میتواند زندگی مشترک را از زخم تندبادهای احساسی حفظ کنید؛ تندبادهایی که برای هر انسانی، هر از گاهی سر و کلهشان پیدا میشود. به هر حال در هر رابطه، حداقل دو انسان، و در موارد متعددی پای بچه یا بچههایی، در میان است، و بیمسئولیتی میتواند آسیبهای جدی به انسانهای بیگناه بزند.
ولی سوالهای زیادی است که ذهن من را، با توجه به آسیبپذیری ذهن آدمیزاد، درگیر کرده است. مثلا حق تمکین دقیقا چیست؟ چرا مرد این حق را دارد که با کسی که او را نمیخواهد به زور و با پشتوانه عرف و در مواردی قانون زیر یک سقف زندگی کند؟ آیا رابطه زناشویی در این حالت، شکل زشت تجاوز به خودش نمیگیرد؟ چقدر طول میکشد تا قانونا ثابت شود شخص شایستگی زندگی مشترک را ندارد؟ چقدر درد و رنج به طرف مقابل تحمیل میکند تا بالاخره قانون حق طلاق را به زن برای جدا شدن از یک انسان ناسالم بدهد؟ تکلیف آن مردی که با یک عمر تلاش، ثروتی، هرچند ناچیز، جمع کرده، و عروس بعد از عقد، کل مهریه را به اجرا میگذارد و اموالش را مصادره میکند چیست؟ آیا آن زن حق این را دارد که بعد از چند روز، هفته، یا حتی چندین سال، طلب مال و اموالی را کند که شخص پیش از ازدواجش جمع کرده است؟ آیا عرف رایج، طرف فردی که میخواهد ظلم کند، چه زن و چه مرد، را با ضوابط فعلیاش نمیگیرد؟
با همه اینها، و با مشاهده موارد متعددی، به نظرم میرسد که قانون، حداقل در این زمینهها سعی میکند تا حدودی عرف رایج را به روش منصفانهتری خنثی کند. به این معنی که حق تمکین را به راحتی به مرد نمیدهند و در خصوص مهریه با مرد و بر اساس درآمدش با او کنار میآیند. ولی من فکر میکنم، به جای وصله پینه کردن عرفی که از پایه، حداقل برای جامعه امروزی، ناکارآمد است، قوانین منصفانه و معقولانهتری وضع شود و به زور قانون اجرایی شود؛ چرا که همانطور که گفتم حتی وضع قوانین جدید هم نمیتواند مانع اکثریت برای عدم پیروی از عرف شود و بایستی قانون از بالا اجرایی شود تا مردم از آن تبعیت کنند. عرف رایج، برای زوجی که دیگر تحملِ تحمل کردن هم را ندارند، مانعتراشیهای متعددی میکند طوری که جدایی تبدیل به هفتخان رستم میشود.
سوالها به اینجا ختم نمیشوند و موضوع نیاز به بحث و کارشناسی دقیق دارد. اما مسالهی تقریبا واضح این است که گرفتن حق طلاق از یک طرف و زنجیر کردن طرف دیگر با مهریههای سنگین، راهحل مناسبی، حداقل برای دورهای که ما در آن قرار داریم، نیست.
به تصویر زیر نگاه کنید. همانقدر که مغز شما حلقههای زیر را در حرکت میبیند، حتی اگر خطکش بگذارید و به نتیجه برسید که آنها ثابت هستند، همانقدر هم مغزتان در پیشبینی آینده به اشتباه خواهد افتاد. منطقی تصمیم بگیرد. ما در پیشبینی آینده خوب نیستیم، همانقدر که در ثابت دیدن این حلقهها!
خیلی جالب …..
ممنون عالیه
ممنونم.