میتوانید از محتویات این باکس بگذرید و یکراست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.
دیشب، یکی از رفقا پیشمان آمد و گفت که «فلان بانک به فلانی یه وام سی میلیونی داده، بیست و پنج قسط و هر قسط ۱٬۴۸۰. یه روزه هم تحویل داده وام رو!» من گفتم «یه روزه؟ چه خوب. چند درصد بوده سود وام؟» گفت «نمیدونم.» من ماشین حساب را برداشتم تا سود بانک را حساب کنم و ببینم اگر به صرفه است برای خودم هم یک وام دست و پا کنم. عددی که در آوردم ۱۱/۶ درصد بود. امید، برادرم گفت که اشتباه میکنی. ماشین حساب را برداشت و چیز دیگری به دست آورد. هر کسی استدلال خودش را میکرد که چرا روش من درست و عددی که من در آوردهام صحیح است. تا اینکه گفتم اول نحوهی سود خوردن به یک وام را فرمولبندی میکنیم، بعد فرمول را برعکس میکنیم تا درصد را به دست بیاوریم. در این بین هم رفیقمان گذاشت و رفت! بعد از فرمولبندی، عددی که امید در آورده بود درست بود.
اعتراف به اشتباه، سخت است. همان لحظه حس مزخرفش سراغم آمد ولی خب مغزم را میشناختم که در حال بازی در آوردن و احساسی شدن است. برای اینکه فرصت جنجال به مغزم ندهم سریع گفتم «آره، اشتباه کردم و به جای اینکه تعداد سال رو تقسیم ۲ کنم و رأس بگیرم، رأس سود پول را گرفته بودم!» (اگر دقت کنید میبینید که در حال توجیه کردن برای کم کردن از حس مزخرفی هستم که گفتم)
مدرک آنجا بود، و مطمئنا من اشتباه کرده بودم، پس اعتراف کار شاق و بزرگی نبود. درست است؟ خیر. از دید یک ناظر بیرونی من کار سختی را انجام ندادم ولی از دید خودم اوضاع فرق میکند. اعتراف به اشتباه، هرچند اشتباه واضح، کار سختی است و این سختی به خاطر سوگیری ذهنی است که در همهی ما مشترک است.
به خاطر این سوگیری، ما اطرافیان خود را معمولا انسانهای غُدّ و یک دنده میبینیم ولی حقیقت این است که از بیرون تقریبا همهی آدمها، به خصوص وقتی اشتباهی مرتکب میشوند، همین شکلی هستند. به عبارت سادهتر خودمان هم، حالا کمی کم یا زیادتر، همان ویژگی را داریم؛ یک ویژگی کاملا آدمیزادی.
ولی چرا قبول کردن مدرک و پذیرفتن اشتباه سخت است. اگر قبول کردن ادعایی که همین پنج دقیقه پیش مطرح کردهایم اینقدر سخت باشد، زیر سوال بردن باورهای بیست، سی ساله چی؟ در این نوشته میخواهم در خصوص یک سوگیری ذهنی به نام سوگیری تاییدی یا Confirmation bias صحبت کنم.
با وال کُشنده و انتقال رسمی ساده و جالب شروع کنیم. وال کُشنده، برای شکار کوسه، وارد جنگی تن به تن نمیشود، بلکه به راحتی و مثل آب خوردن، کوسه را میچرخاند و فلج میکند و سپس از جگرش تغذیه میکند. انتقال این روش، از نسلی به نسل دیگر در میان والهای کُشنده بدون نقص انجام میشود. به هر حال کار سختی نیست و مثل یک سنت بین نسلها میچرخد.
ساز و کار زندگی اجتماعی انسانها اما بسیار پیچیدهتر است و مغز انسان هم توانایی آن را دارد که سنتهای فراوانی را از نسلی به نسل دیگر منتقل کند. اما درست مثل خیلی چیزهای دیگر که با پیچیدگیهایشان، عوارضی هم با خود به همراه دارند، این پیچیدگیها تخم سوگیریهای ذهنی را در دلِ روان ما کاشته است. یکی از آنها سوگیری قطعیت یا Certainty Bias است. وضعیت بلاتکلیفی و نامطمئن بودن نسبت به شرایط ما را در وضعیت بسیار بدی از منظر علم عصب شناسی قرار میدهد.
مطالعهای در سال ۲۰۰۵ نشان داد که افزایش میزان ابهام باعث افزایش فعالیت در آمیگدالا میشود. این بخش از مغز نقش مهمی در پاسخ به خطرات و تهدیدات دارد. اطلاعات از منابع مختلف به سمت آمیگدالا (هر دو قسمت) سرازیر شده و سپس برحسب سطحِ خطر دستهبندی میشود. همزمان با افزایش فعالیت آمیگدالا، کاهش فعالیت در قسمت تحتانی استریاتوم را شاهد هستیم (قسمتی که مسئول بخشی از حس خوب است). به عبارت سادهتر هرچقدر ابهام افزایش پیدا کند، حسِ تهدید شدن در ما بیشتر تحریک میشود و کمتر احساس خوب و خوشی خواهیم داشت.
مغز ما هم به دنبال فرار از تهدیدها و چسبیدن به حس خوب است، در نتیجه در مواجه با هر چیزی که ابهامآفرین باشد، سرسختانه میایستد.
موضوع قطعیت فقط به وضعیت ابهام ختم نمیشود بلکه مغز ما هر گونه اطلاعاتی را، که مخالف باورهایش باشد، به روش مشابه پاسخ میدهد. به هر حال وقتی شما چیزی را میشنوید که با باورهای قبلی همخوانی ندارد یک وضعیت «عدم قطعیت» در بین باورهای شما به وجود میآید که تفسیرش برای مغز چیزی غیر از تهدید نیست. در مطالعهای تلاش کردند که با اسکن fMRI واکنش مغز را به شنیدن باورهای مخالف بررسی کنند. آنالیزها نشان داد که همان بخشهایی از مغز که به خطرهای واقعی، واکنش نشان میدهد، در حین شنیدن باورهای مخالف نیز فعال میشود.
حالا با یک معادله ساده طرف هستیم. اول اینکه اجداد ما چه کسانی بودند؟ کسانی که به نشانههای تهدید شدن، مثلا از جانب یک ببرِ در کمین، واکنش شدید نشان میدادند و سریع از مهلکه میگریختند. آنهایی که به ببر واکنش نشان نمیدادند هم نوش جان ببر. ما بچههای دستهی اول هستیم. دوم، همان قسمتهایی از مغز که به خطر واقعی واکنش نشان میدهد، به ابهام نیز واکنش نشان میدهد. سومِ شنیدن باورهای مخالف نیز همان نتیجه را روی مغز دارد. در نتیجه مغز ما که سلطان فرار کردن از تهدیدها است، نهتنها با قطعیت حال میکند، که تمنای آن را دارد و با تمام تلاش از ابهام میگریزد.
وقتی با کسی صحبت میکنید که باورهای شما را تایید میکند حس خوبی دارید؟ این پاسخ مغز به تایید باورها و قدم گذاشتن در وادی قطعیت است. به هر حال مهر تایید دیگری روی باور شما میخورد. اینجا غلط یا درست بودن باور مطرح نیست، بلکه مغز ما به دنبال حسِ خوب است که با تایید شدن باورهایش به دست میآورد.
حالا میخواهم برایتان یک مقایسه ملموستر انجام دهم. فرض کنید که مغزتان را روی یک فرش پهن کردهاید. با یک صفحه پر از مسیرهای مختلف طرف هستیم؛ چیزی شبیه به یک نقشه. این مسیرها را خیابانها و کوچههای مغز در نظر بگیرید. هر کوچه یا خیابان به کوچهها و خیابانهای دیگری متصل است و همه چیز سر جای خودش قرار دارد. حالا فرض کنید که یک نفر بیاید و بگوید که جای خیابان «امید» اشتباه است و باید فلان جا باشد. چه اتفاقی میافتد؟ ناگهان تمام مسیرها و کوچههایی که به خیابان امید متصل بودند بلاتکلیف میشوند. با جابجا کردن یک خیابان کل نقشهی شما دستخوش تغییر میشود. نه فقط یک خیابان، که کل آن منطقه زیر و رو خواهد شد.
خب، حالا آیا گوش کردن به حرف هر کسی که از راه میرسد، و دستکاری نقشه طبق چیزی که میگویند، روش درستی است؟ مسلما خیر چرا که ما همیشه در یک وضعیت مبهم به سر میبریم و تصمیمگیری در هر لحظه با استناد به نقشهای که هر لحظه دستخوش تغییر میشود کار سختی خواهد بود. چیزی نمیگذرد که از نقشهی ما چیزی باقی نمیماند. استراتژیِ کممصرف که راه میانبری بزند و از هزینهها بکاهد چیست؟ به هر حال مغز عضو پرمصرفی هست و باید به روشی در مصر قندِ خون صرفهجویی کند. چسبیدن به باورهای قبلی! اینجا ما به یک سوگیری ذهنی به اسم سوگیری تاییدی میرسیم.
ما نمیخواهیم که با ابهام در نقشهای که در مغزمان ساختهایم طرف شویم به همین خاطر مغز تلاش میکند که با القا حس بد، با باورهای ناسازگار بجنگیم. این موضوع تا جایی پیش میرود که شنیدن عقیدهی مخالف نهتنها چشم شما را باز نمیکند، که باعثِ تعصب بیشتر میشود.
فرض کنید که به شما میگویند که فلان باور شما غلط است و مدارکی دال بر آن ارائه میکنند. با خودتان میگویید «ای بابا، خیلی هم چرت نمیگه! بذار برم بررسی کنم. به هر حال من ذهن بازی دارم!» به همین خاطر گوگل را باز میکنید و بیشتر تحقیق میکنید. میخواهید بگویم با احتمال بالا به چه سمتی میروید؟ به سمت سایتهایی که به ادعاهای آن کسی که به شما آن حرف را زده جواب میدهند و باورهای قبلی شما را تایید میکنند. نتیجه؟ نسبت به باور قبلی خود متعصبتر میشوید!
به سراغ داستان ابتدای نوشته و حساب کردن سود بانک برویم. بچه که بودم، من را به عنوان مغز ریاضی در فامیل میشناختند. در دبیرستان، بعد از تمام شدن مدرسه، برای بچهها، کلاس خصوصی ریاضی میگذاشتم. در امتحانهای آخر سال یک روز معلم ریاضی در حیاط پیش من آمد و گفت «امینی اگه دم دستم بودی یه کتک سیر ازم میخوردی که اون منفی رو مثبت ننویسی و ۱۹/۵ بشی!»
همهی اینها باورهایی در من به وجود آورده بود که من در خصوص مسائل ریاضی نسبت به اعضای فامیل سر هستم و من نباید اشتباه کنم. قبول کردن یک اشتباه ساده در محاسبه سود بانکی، یعنی کم کردن از اعتبار تمام آن باورهایی که در ذهنم ساخته بودم. یعنی برهم خوردن آن نقشه و ورود به ابهام و دودلی. واکنش مغز من هم دقیقا همان بود که باید میبود.
مهم نیست که در نقشهی ما یک کوچه یا یک خیابان یا یک بزرگراه، جایش اشتباه باشد، واکنش ما، تهدید شدن و مقابله با این تهدید به روشیست که مغز میپسندند. گاهی لازم است که خلاف آن چیزی که مغزمان را خوشحال میکند عمل کنیم، و کمی عمیقتر به خودمان و باورهایمان بیندیشیم!
الهام گرفته شده از بخش اول کتاب «چه چیزی مغزت را خوشحال میکند و چرا باید خلافش عمل کنی»
پاسخ دهید