حقایقی در خصوص کودک درون و التیام زخم‌های او

حقایقی در خصوص کودک درون و التیام زخم‌های او

اشتراک وفاداری (ماهی یک چایی)

می‌توانید از محتویات این باکس بگذرید و یک‌راست به سراغ نوشته اصلی بروید. قبل از خرید اشتراک وفاداری، مزایای آن را از طریق این پیوند مشاهده کنید. لطفا تنها بعد از خواندن «مزایای خرید اشتراک» اقدام به خرید کنید.

بدون شک حق مسلم هر بچه‌ای، احساس امنیت و اطمینان است. یک بچه باید حس کنید که از طرف سرپرست خود محافظت و حمایت می‌شود اما متاسفانه همه‌ی بچه‌ها از این نعمت برخوردار نیستند. مسئولیت زیستی و احساسی والدین و اعضای خانواده، ساخت فضایی امن برای ما به عنوان یک بچه بوده است اما گاهی والدین زیر بار این مسئولیت نمی‌روند یا توان پذیرفتن آن را ندارند و گاهی اصلا آگاه نیستند که این بی‌مسئولیتی چقدر می‌تواند به کودک آسیب بزند.

پادکست

لینک پادکست

منظور از امنیت، تنها حمایت و محافظت فیزیکی در برابر خطرات و آسیب‌ها، تغذیه‌ی کودک و بقیه واجبات نیست، بلکه این موضوع شامل حمایتِ احساسی نیز می‌شود.

اگر به عنوان کودک، احساس امنیت نکنیم چه اتفاقی می‌افتد؟ چه می‌شود اگر دائم حس کنیم که در خطر هستیم؟ پاسخ عبارت است از به وجود آمدن زخم عمیقی روی روح و روان ما. این زخمِ دردناک تا بزرگسالی و شاید مرگ سرکوب می‌شود اما تاثیرات زیاد و عمیقش را در لحظه به لحظه زندگی حس خواهیم کرد.

هدف از این مقاله، کمک به شما برای تفکر در باب آن است. اگر شما علاقه دارید که زخم‌های کودک درون خود را التیام بخشید لازم است که در خصوص دوران بچگی خود بیاندیشید. سال‌های ابتدایی که به خاطر می‌آورید، احساساتی که به عنوان یک بچه داشتید. آیا احساس امنیت می‌کردید؟ آیا احساس می‌کردید که جزئی از خانواده هستید و به آن تعلق دارید؟ آیا اجازه داشتید که خودتان باشید؟ رابطه‌ی اکنونِ شما با کودک درون‌تان چطور است؟ همه این سوال‌ها بسیار مهم هستند و اگر شما هنوز آن‌ها را از خود نپرسیده‌اید، اکنون وقت آن رسیده است که شروع کنید.

چرا من اینقدر در خصوص پرسیدن این سوالات مصر هستم؟ دلیل این است که کودک درون، یکی از مهم‌ترین حالت‌هایی است که شما می‌توانید با خودتان ارتباط برقرار کنید و روی خودتان کار کنید. بسیاری ار رفتارها و ناسازگاری‌ها ریشه در آن دارد و با کاوش و ارتباط برقرار کردن با کودک درون قابل حل کردن است.

احساس امنیت به چه معناست؟

امنیت فقط جنبه‌ی فیزیکی ندارد، بلکه جنبه احساسی و روحی روانی نیز دارد. زمانیکه به محدوده‌های فیزیکی و احساسی ما در خانواده احترام گذاشته می‌شود، و خود حقیقی ما پذیرفته می‌شود و احساس نزدیکی به اعضای خانواده می‌کنیم و حس می‌کنیم که دوستمان دارد (به خصوص والدین) ما احساس امنیت می‌کنیم. ما باید آنقدر احساس امنیت در خانواده داشته باشیم، که بزرگ شدن و تغییر کردن باعث نشود که به آن شک کنیم.

ده چیزی که امنیت را از بچگی ما می‌دزدد

حقیقت این است که زندگی بی‌نقص نیست. خانواده‌هایی که در آن به دنیا می‌آییم هم همیشه وصله‌ی خوبی برایمان نیستند.

عواملی هست که در حین قد کشیدن احساس ناامنی را در ما ایجاد می‌کند. قبل از اینکه ادامه دهیم لازم است بگویم که نمی‌خواهیم که والدین یا قیم خودمان را سرزنش کنیم. یادمان باشد که والدین ما با توجه به سطح اطلاعات و سواد و بلوغ احساسی و ذهنی تمام تلاششان را کرده‌اند. سرزنش کردن و دلخور شدن تنها درد کودک درون را دو چندان می‌کند. به همین خاطر لازم است که وقتی با کودک درون خود کار می‌کنیم بدانید که قرار نیست کسی را سرزنش کنید.

در زیر لیستی از حالت‌هایی که باعث می‌شود احساس ناامنی داشته باشید را آورده‌ایم. کدامیک برای‌تان آشناست؟

  • به شما گفته شده که درست نیست که نظرات شخصیِ خودتان را داشته باشید.
  • وقتی نظرتان را می‌گفتید یا عمل متفاوتی انجام می‌دادید مجازات می‌شدید.
  • نسبت به بازی کردن و داشتن لحظات خوش منع می‌شدید.
  • اجازه نداشتید که به صورت خودانگیخته کاری انجام دهید.
  • اجازه نداشتید که احساسات شدیدی مثل عصبانیت یا لذت را ابراز کنید.
  • توسط والدین یا اعضای خانواده خجالت‌زده می‌شدید.
  • مدام به صورت کلامی مورد انتقاد یا سوءاستفاده قرار می‌گرفتید.
  • تنبیه فیزیکی می‌شدید.
  • به شما دیکته می‌شد که باید احساس مسئولیت در قبال والدین و شادی‌شان داشته باشید.
  • محبت فیزیکی مثل بوسه و بغل و… دریافت نمی‌کردید.

۲۵ نشانه‌ای که شما کودک درون زخم خورده دارید

به این نشانه‌ها توجه ویژه‌ای کنید. آن‌ها به شما کمک می‌کنند که بفهمید کودک درون‌تان تا چه میزانی زخم خورده است و تا چه حد در دنیا حس ناامنی می‌کند. هرچه تعداد بله‌های لیست زیر بیشتر باشد، پشتکار بیشتری برای کار با کودک درون نیاز خواهید داشت:

  • در اعماق وجودم حس می‌کنم که مشکلی دارم.
  • هر وقت به فکر انجام کار جدیدی می‌افتم، مضطرب می‌شوم.
  • یک مردم‌دوست و در خدمت دیگران هستم و شخصیت قدرتمندی ندارم.
  • یاغی هستم و وقتی با دیگران در می‌افتم احساس زنده بودن می‌کنم.
  • چیزها را جمع می‌کنم و با دور ریختن مشکل دارم.
  • وقتی به دفاع از خودم قد علم می‌کنم احساس گناه می‌کنم.
  • به عنوان مرد یا زن احساس ناکافی بودن می‌کنم.
  • همیشه می‌خواهم که برنده بزرگ باشم.
  • من گناه‌کار بدی هستم و می‌ترسم که به جهنم بروم.
  • خودم را به خاطر ناشایست بودن مرتب نقد می‌کنم.
  • من سخت‌گیر و کمال‌گرا هستم.
  • با شروع کردن یا تمام کردن کارها مشکل دارم.
  • وقتی احساسات شدیدی مثل ناراحتی یا عصبانیت را نشان می‌دهم خجالت‌زده می‌شوم.
  • به ندرت عصبانی می‌شوم ولی وقتی شدم بدجور جوشی می‌شوم.
  • با وجود اینکه نمی‌خواهم، نزدیکی جنسی می‌کنم.
  • من از اندام و عملکردم احساس شرم می‌کنم.
  • زمان زیادی را به مشاهده فیلم‌های پ.و.رن می‌پردازم.
  • به هیچکس، حتی خودم اعتماد ندارم.
  • من معتاد هستم یا معتاد بوده‌ام.
  • به هر قیمتی که شده از مشاجره دوری می‌کنم.
  • می‌ترسم که مردم از من دوری کنند.
  • من برای بقیه بیشتر از خودم احساس مسئولیت می‌کنم.
  • هیچوقت به یکی یا هر دو والدین خودم احساس نزدیکی نداشته‌ام.
  • عمیق‌ترین ترس من، ترک شدن است و هر کاری می‌کنم که به رابطه‌ام بچسبم.
  • من با «نه» گفتن مشکل دارم.

اگر به ده عدد از موارد بالا جواب مثبت داده‌اید بایستی بگویم که کار کردن روی کودک درون باید اولویت اصلی شما باشد. اگر به پنج تا ده گزینه پاسخ مثبت داده‌اید وقت آن است که با کودک درون خودتان ارتباط برقرار کنید.

احساس امنیت: چطور کودک درونم را حمایت کنم؟

دست کودکی را که در روح‌ت زندگی می‌کند نگه دار. برای این بچه، هیچ چیزی غیرممکن نیست – پائولو کوئلو

همه ما کودک درون داریم. زمانی را که آخرین بار با کودک درون خود ارتباط برقرار کردید و حرف زدید به خاطر دارید؟ پیش آمده که زمانی را برای گوش دادن به نیازها و بررسی آن‌ها اختصاص دهید؟ آیا شما برای لذت بردن از زندگی زمانی را کنار گذاشته‌اید؟

به عنوان انسان، موجودات خطی یا دو بعدی نیستیم. ما چندین شخصیت درونی داریم که رخ‌های متفاوتی دارند. برای لحظه‌ای فکر کنید: «شمایی» که اکنون در حال خواندن این مقاله است، با «شمایی» که با همکارهای خود شوخی می‌کند یکی نیست. هست؟ آن شمایی که وسط شب از خواب می‌پرد با آن شمایی که با شریک یا دوستانش به سینما می‌رود متفاوت است. شمایی که با والدین‌تان صحبت می‌کند با شمایی که با رئیسش حرف می‌زند متفاوت است.

کودک درونِ شما، یکی از اجزاء حیاتی است که هویت شما را تشکیل داده است. وقتی شما او را نادیده می‌گیرید یا به کل کتمان می‌کنید، تاثیر آن کودک زخم خورده و به فنا رفته روی ذهن ناخودآگاه شما خواهد ماند.

به یاد داشته باشید که در پروسه درمان زخم‌های کودک درون، دردهای زیادی است که به سطح می‌آیند ولی همراه و بعد از آن لذت و سرزندگی هم وجود دارد. یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کار برای التیام این زخم‌ها، دستاوردهایی است که سال‌های درازی است که حسشان نکرده‌ایم. نه فقط این موارد که رابطه‌هایمان، اعتیادها و عادت‌های بدمان کمرنگ‌تر می‌شوند و ارتباطمان با خودمان عمیق‌تر می‌شود. خود-دوستی و قبول آن چیزی که هستیم در نهایت امکان‌پذیر می‌شود. من ادعا نمی‌کنم که همه این‌ها را در جا تجربه می‌کنید ولی اگر به پروسه متعهد باشید در مسیر منفعت‌هایی از این سفر خواهید برد.

لازم است خاطرنشان کنم که این موارد، نمی‌تواند جایگزین روان‌درمانی شود. اگر در کودکی از شما سوءاستفاده جنسی یا احساسی شده یا از بیماری روانی رنج می‌برید، بایستی به دنبال کمک یک پزشک باشید. این مقاله تنها مکملی برای آن است.

اگر در طول این مسیر تجربه‌های سخت و غیرقابل تحملی از احساسات داشتید، سریع پروسه را متوقف کنید و از پزشک کمک بگیرید.

به خاطر داشته باشید که هر چیزی زمان می‌خواهد و تمرین‌های زیر هم راهِ چاره‌ی آنی و سریع نیست. انتظار نداشته باشید که خیلی سریع همه چیز سر جای خودش قرار بگیرید. اما ابزارهای لازم و پایه‌ای را که برای احساس امنیت احتیاج دارید در اختیارتان قرار می‌دهد. امیدوارم که توصیه‌های زیر بتواند به شما کمک کند تا رابطه‌ی خوبی با کودک درون خود پیدا کنید.

۱) تفکر در باب خط زمانیِ بچگی

بد نیست کاغذ یا دفتری بردارید یا روی کامپیوتر یک سند جدید ایجاد کنید. سپس آن را به بخش‌های زیر تقسیم کنید:

  • دوره‌ی نوزادی‌ام (از ۰ تا ۹ ماهگی)
  • دوره‌ی کودکی‌ام (۹ ماهگی تا ۳ سالگی)
  • دوره‌ی پیش از مدرسه‌ام (۳ سالگی تا ۶ سالگی)
  • دوره‌ی مدرسه‌ام (۶ سالگی تا بلوغ)

حالا سعی کنید که در هر بخش خاطراتتان را زنده کنید. این که در هر دوره، چه حسی داشتید، زندگی چطور بود، چقدر احساس امنیت می‌کردید، چقدر احساس می‌کردید که دیگران پشتتان هستند و چقدر آن چیزی که حس می‌کردید را می‌پذیرفتند. به خاطر داشته باشید که منظور از احساس امنیت، فقط در محیط خانواده نیست و اگر وضعیتی در گذشته‌تان وجود دارد که در آن شرایط احساس ناامنی می‌کردید، آن را هم روی کاغذ بیاورید. مثلا در محیط مدرسه یا کلاس و باشگاه خاصی که عضوش بودید.

هر خاطره یا حسی که متبادر می‌شود را یادداشت کنید حتی اگر احساس می‌کنید که تکه تکه است و رشته‌ی پیوسته‌ای ندارد. تُنِ صدا، طرز بیان و کلماتی که والدین یا معلم‌هایی که با آن‌ها تعامل داشتید را یادداشت کنید. حتی اگر این خاطره‌ها به نظر مسخره می‌آید یا برخورد شما با آن‌ها افراطی بوده، باز هم آن‌ها را یادداشت کنید. به عنوان یک بزرگسال، لازم است که به اصالت آن چیزی که به کودک درون‌تان گذشته احترام بگذارید، حتی اگر اکنون آن را مسخره یا افراطی می‌بینید.

هرچقدر اطلاعات از دوره‌ای بیشتر باشد، آن دوره مستحق دریافتِ توجه بیشتر از جانب شماست.

۲) نامه‌ای به کودک درون‌تان بنویسید.

فرض کنید که شما مادرخوانده یا پدرخوانده «خودِ کودکی‌تان» هستید. یک شخص فهمیده و مهربانی که عاشق کودک درون شماست. حالا فرض کنید که کودک درون‌تان را به فرزندخواندگی پذیرفته‌اید. همینطور که نامه به کودک درون‌تان می‌نویسید، برایش بگویید که چقدر دوستش دارید و چقدر تمایل دارید که با او وقت سپری کنید. طوری بنویسید که احساس امنیت و اهمیت در آن موج بزند. به صورتی باشد که نشان دهید او را، با همه کودکی‌اش می‌فهمید. بگذارید مثالی از نامه به کودک درون برای‌تان بزنم.

ایمان کوچولوی عزیزم

من خیلی خوشحال و شاد هستم که تو به دنیا اومدی. من اومدم که ازت حمایت کنم و محافظت باشم؛ اومدم که دوستت داشته باشم و بهت نشون بدم که چقدر برام مهم هستی. می‌خوام بهت کمک کنم که این عشق رو حس کنی. بفهمی که همونجوری که هستی تو رو می‌خوام و قبولت دارم. می‌خوام بهت نشون بدم که می‌تونی با خیال راحت بهم حرفات رو بزنی و از احساساتت بگی و خودت رو نشون بدی. می‌خوام حس کنی که همیشه یه خونه‌ی امنی پیش من داری، و مهم نیست که چی پیش میاد. می‌خوام کمکت کنم و توی هر قدمی که برمی‌داری راهنمات باشم. خیلی دوستت دارم.

تقدیم با عشق. پدرخوانده‌ت ایمان

اگر در حین نوشتن این نامه احساساتی شدید، اجازه‌ی بروز بدهید و به هیچ وجه جلوی آن را نگیرید. گریه کنید و به خاطر شجاعتتان برای ابراز آن چیزی که در قلبتان بود به خودتان افتخار کنید.

۳) نامه‌ای از کودک درون‌تان به خودتان بنویسید

حالا سعی کنید که از دست دیگرتان استفاده کنید (تا بتوانید قسمت منطق مغز را دور بزنیم) و نامه‌ای به خودتان از دید کودک درون بنویسید. به عنوان مثال اگر راست-دست هستید، از دست چپ برای نوشتن استفاده کنید. دست غیر-راحت به شما کمک می‌کند تا بهتر با بخش احساسات کودک درون ارتباط برقرار کنید. البته نوشتن با دست مخالف اجباری نیست و تنها کمکی است به برقراریِ راحت‌تر این ارتباط. مثال من از حرف‌های کودک درون.

بابای عزیزم

می‌خوام خونه‌م رو پیدا کنم. جایی که احساس امنیت می‌کنم. لطفا بهم کمک کن. دیگه نمی‌خوام احساس تنهایی کنم.

با عشق. ایمان کوچولو

شما می‌توانید این نامه‌نگاری‌ها را ادامه دهید و یک مکالمه طولانی بسازید. یعنی در اصل بهتر است که این کار را انجام دهید. این کار کمک می‌کند تا احساساتی که دفن شده‌اند به سطح بیایند و خودشان را نشان دهند.

۴) با یک فرد قابل اعتماد وارد گفتگو شوید

تایید و شنیده شدنِ حرف‌های کودک درون توسط شخص دیگر، مهم است. می‌توانید از یک دوست مطمئن که برای‌تان ارزش و اهمیت قائل است کمک بگیرید یا از گروه‌هایی که به منظور کمک به همدیگر تشکیل شده‌اند و یا یک تراپیست را برای این منظور انتخاب کنید. مهم این است که این صحبت‌ها توسط یک شخص با ذهن باز، شنیده شود و کودک درون شما خودش را ابراز کند. مطمئنا شما می‌توانید به تنهایی هم این پروسه را جلو ببرید ولی برای اینکه بتوانید از بعضی سدها عبور کنید یا التیام زخم‌ها را عمیق‌تر انجام دهید، شریک شدن آن حرف‌ها با شخصی فهیمْ از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. به هر حال ما موجودات اجتماعی هستید و نیاز داریم که آن‌هایی که برایمان مهم هستند نه فقط حرف‌هایمان را بشنوند بلکه وجودِ آن احساسات را بپذیرند و تایید کنند. دردهای شما بایستی که با عشق تایید شود؛ اینکه واقعا وجود داشته و شما درد کشیده‌اید. اگر شخصی که با او درد و دل می‌کنید دائم شما را زیر سوال می‌برد، بحث می‌کند و یا می‌خواهد به شما توصیه‌های راهگشا کند، در حقیقت شما آن چیزی را که نیاز دارید دریافت نمی‌کنید پس به دنبال شخص مناسب‌تری برای حرف‌هایتان باشید.

لازم است که باز هم تاکید کنم که شما نیاز به حمایت واقعی دارید. اگر دوستی را ندارید که آنقدر بالغ باشد برای این کار بهتر است که از یک تراپیست کمک بگیرید. گزینه‌های زیادی وجود دارد و سرمایه‌گذاری روی سعادت‌تان چیزی است که ارزشش را دارد. بردشاو در خصوص کار کردن روی کودک درون می‌گوید که «من باور دارم که گروه‌درمانی، قدرتمندترین نوع تراپی است.» ولی یک چیز را در نظر داشته و آن اینکه اعضای خانواده که خودشان کارشان با کودک درونشان به جایی نرسیده، برای این کار مناسب نیستند. دفاعی شدن، عصبی شدن و نشان دادن انگشت اتهام می‌تواند از نشانه‌هایی باشد که در به اشتراک گذاشتن این موضوع با خانواده دچارش شوید.

گفتن این حرف‌ها، شجاعت و قدرت درونیِ زیادی را می‌طلبد. اگر می‌ترسید، بدانید که طبیعی است. آن ترس را حس کنید و سپس در خصوصش صحبت کنید.

۵) تصدیق‌های همراه با عشق و حمایت

تصدیق‌های همراه با عشق راه قدرتمندی برای تایید ارزش شماست و کمک‌تان می‌کند که مسیر را با احساس امنیت سپری کنید. وقتی که این تصدیق‌ها تکرار شود، مغز شما را از نو سیم‌کشی می‌کند و به لایه‌های زیرین آن نفود می‌کند. تکرار این پیام‌ها می‌تواند منجر به تغییرات عمیق و بهبود زخم‌های کودک درون شود.

در اینجا چند تصدیق همراه با عشق و حمایت را آورده‌ام که می‌توانید روزانه برای خودتان تکرار کنید:

  • من کنارت هستم و حمایتت می‌کنم.
  • به دنیا خوش اومدی. من منتظر بودم که بغلت کنم.
  • همونجوری که هستی دوستت دارم.
  • اونقدر خوشحالم که اینجایی و تو رو دارم.
  • من مراقبت هستم.
  • من باهات وقت می‌گذرونم و برات وقت می‌ذارم.
  • می‌خوام که افکار و احساساتت رو بشنوم.
  • طبیعیه که ناراحت باشی و احساس ترس کنی.
  • طبیعیه که بخوای خودت باشی بدون هیچ نقابی.
  • تو می‌تونی «نه» بگی.
  • خیلی برای من خاص هستی.
  • تو برای خودت کسی هستی.
  • من بهت ایمان دارم.
  • من در مقابل آسیب‌ها ازت محافظت می‌کنم.

می‌توانید این تصدیق‌ها را هر وقت از روز و هرچقدر که لازم می‌دانید تکرار کنید. حتی شاید بخواهید در حین گفتن آن‌ها تُن صدای‌تان را عوض کنید یا تصدیق‌های بهتری که بیشتر به دل‌تان می‌نشیند را بگویید. لیست بالا فقط نقطه‌ی شروع و مثالی برای چگونگی است. بهترین و قوی‌ترین تصدیق ها از درون شما و نیازهای عمیق‌تان می‌آید.

۶) تصویرسازی و مدیتیشن کودک درون

بایستی نیم ساعت یا بیشتر برای این تمرین وقت بگذارید. جای راحتی را پیدا کنید. بنشینید یا دراز بکشید.

خودتان را تصور کنید که به دیدار «خودِ کودکی‌تان» رفته‌اید. به حیاط می‌رسید و می‌بینید که «خود کودکی‌تان» در حال بازی کردن است. چند ساله است؟ می‌روید و کنارش می‌نشینید. شاید بگویید «سلام» و خودتان را معرفی کنید: «من ایمان هستم، خودِ تو، وقتی بزرگ می‌شی.»

به چشم‌های کودک درون‌تان خیره شوید. چه حسی نسبت به شما دارد؟ کنجکاو است؟ سراسیمه شده است؟ خجالت می‌کشد؟ مردد است؟ هیجان زده است؟ به حدودِ او احترام بگذارید. اگر می‌خواهد بغل‌تان کند، بغلش کنید، اگر تنها به دست دادن راضی است، فقط با او دست بدهید. اجازه بدهید که این سناریو خودش جلو برود. شاید او بخواهد که اول با شما بیشتر آشنا شود. شاید بخواهید بپرسید که «چی رو بیشتر از همه می‌خوای و احتیاج داری؟»

اگر با دوره‌ی نوزادی خود رابطه برقرار کرده‌اید شاید کمتر حرف بزنید و بیشتر حس کنید که چه چیزی می‌خواهد. اگر با دوره‌ی بچه‌مدرسه‌ای خود ارتباط برقرار کنید شاید بیشتر پاسخ‌هایتان کلامی باشد تا غریزی. اگر کودک درون‌تان گفت که چه چیزی می‌خواهد، محیط امنی برایش مهیا کنید. به قول معروف توی ذوقش نزنید، توجیه نکنید، دلیل نتراشید. اجازه دهید که ابراز کند و به او بفهمانید که او و تمام نیازهایش را می‌پذیرید و برایشان احترام قائلید. به اون بفهمانید که دوستش دارید. بگذارید ببیند که برای‌تان اهمیت دارد. اگر می‌خواهد شما را به آغوش بکشد، بغل کند، ببوسد، به او اجازه بدهید که خودش را به راحتی و با امنیت خاطر ابراز کند. وقتی حس کردید که ارتباط خوبی برقرار کردید می‌توانید که آرام به اتاق خودتان برگردید، روی نفس‌هایتان متمرکز شوید و آرام چشم‌هایتان را باز کنید.

سپس قلم و کاغذ بردارید و ریزِ این سفرنامه به دل سرزمین کودک درون را بنویسید. نوشتن یکی از بهترین ابزارهای ما برای تفکر در باب خود و فهمِ عمیق‌تر خودمان است. همچنین به شما نشان می‌دهد که چطور پیش رفته‌اید. این کار تنها چند دقیقه وقت‌تان را خواهد گرفت.

۷) محافظ و پرورش‌دهنده‌ی خودتان باشید

به عنوان یک بزرگسال، بایستی که مسئول سعادت احساسی‌مان باشیم. احساس امنیت در این دنیا برای کودک درونمان بسیار مهم و ضروری است. نشانه‌هایی که می‌تواند خبر از احساس ناامنی بدهد شامل موارد زیر می‌شود:

  • اضطراب دائمی در حضور دیگران
  • گرایش به نگرانی بیش از حد
  • ناتوانی در اعتماد کردن به دیگران
  • ناتوانی در اعتماد به خودتان و توانایی‌هایتان
  • احساس ترس در انجام کارها به تنهایی و با تکیه بر خودتان
  • انتقادهای کوبنده از خودتان
  • ترس از تجربه چیزهای جدید یا رفتن به مکان‌های نو
  • داشتنِ بدترین فرض و گمان برای هر وضعیت و موقعیت

اگر احساس می‌کنید که همیشه مضطرب و نگران هستید، پیشنهاد می‌کنم که روی احساس امنیت با خودتان بیشتر کار کنید. انتقادهای بی‌وقفه از خود، بی‌توجه به نیازهایتان، و قرار دادن دیگران پیش از خودتان، تلاش برای تغییر خودتان تا مقبول‌تر شوید شما را در وضعیت وحشت‌زدگی نگه خواهد داشت و شما احساس امنیت نخواهید کرد.

برای اینکه محافظ و پرورش‌دهنده‌ی خودتان باشید بایستی خطِمشی واضحی بنویسید و در آن مشخص کنید که چه نوع رفتارهایی با خودتان برای‌تان خوب است و چه چیزی نیست. روی عشق به خود و قبول کردن آن چیزی که هستید تمرکز کنید. به نیازهای روح، قلب، بدن، و ذهن‌تان گوش دهید و به خودتان برسید. برای خودتان وقت کنار بگذارید. غذاهایی بخورید که مقوی و مفید باشد.«نه» بگویید و حد و مرزی قائل شوید تا دیگران نتوانند هر جور خواستند شما را برقصانند. استقلال خودتان را به دست بیاورید. کارهایی که باعث احساس امنیت‌تان می‌شود را انجام دهید.

امیدوارم که تمرین‌هایی که در این مقاله آمده به شما کمک کند تا به کودک درون ارزشمندتان دسترسی پیدا کنید و به او کمک کنید تا احساس امنیت کند.

برگرفته از LonerWolf

14 دیدگاه

  1. من از بروز احساساتم بیشتر مواقع احساس شرم دارم و آدم چندان شادی نیستم فکر می کنید دلیلش چیه علی رغم اینکه خیلی دوست دارم شاد و اجتماعی باشم

    • سلام. واقعا فکر نمی‌کنم بتونم با این چند جمله خلاصه کمکی کنم.

      یکم در خصوص چراییِ این حسِ شرم فکر کنید، و ببینید به نتیجه‌ی خاصی می‌رسید؟

  2. سلام وقتتون بخیر آقای امینی تشکر میکنم بابت راهنمایی هاتون .من ۵ ساله دارم تمام کتاب هایی که نویسنده های ایرانی و خارجی نوشتن مطالعه میکنم از یونگ بگیرین وین دایر و ….. دنبال یه راهکار و جواب میگردم میدونم حرف درستی نیست ولی از مشاوره نتونستم نتیجه بگیرم میدونم مشکل درونی هست و عمیق و باید زاویه دید هم به مسایل عوض بشه خیلی از مشکلات تونستم حل کنم جز یه مسئله که این جا نمیتونم مطرح کنم . بعضی از تله های که گیر میکنم و میخوام خودمو نجات بدم خیلی عذاب اوره چون آگاه شدم به مشکلاتی که دارم ولی سخت میتونم خودم از اون تله بکشم بیرون و تمام خاطراتی که نباید تداعی بشه میاد جلوی چشمام . باز هم سپاسگزاری میکنم که برام وقت گذاشتین من از چه طریقی میتونم از شما مشاوره بگیرم

    • سلام مجدد.

      راستش قبل از هرچیزی لازمه بگم که من مشاور گواهی‌دار نیستم. صرفا یه فرد علاقه‌مند به روان‌شناسی، و مقوله توسعه فردی هستم که از به اشتراک گذاشتن دانسته‌های ناچیزم با بقیه لذت می‌برم.

      برای همین فکر می‌کنم کوچک‌تر از اون باشم که بخوام به شما مشاوره بدم. ولی برای تبادل نظر و ایده‌ها، می‌تونید بهم ایمیل بزنید. آدرس ایمیل من eman.amini روی جیمیل هست.

  3. سلام آقای امینی. ممنون بابت راه کارهای خوبتون من ۳۵ سالمه متاسفانه بچگی خوبی نداشتم از طرف پدرم کلی کتک و ناسزا و…..هیچ وقت بچگیمو تا بلوغم دوست نداشتم همیشه جذب آدمای میشم که بهم صدمه میزنن و میرن ۳/۴ سالی فهمیدم مشکل از کجاست ولی این زخم خیلی عمیقه حتی به کودکی رفتم موقعی که ۸/۹ سالم بود دیدم ولی از بچگیم متنفرم ازش بدم میاد چیکار باید بکنم که دوسش داشته باشم

    • سلام. متاسفم که چنین چیزهایی رو تجربه کردید و الان نمی‌تونید که ارتباط خوبی با دوران بچگی‌تون داشته باشید. اجازه بدید من یه چند قدم عقب بگذارم، بعد نظرم رو بگم. یکم طولانی میشه، ولی شاید ارزشش رو داشته باشه.

      اول از همه می‌خوام یه منظره رو توصیف کنم. خرس قطبی، وقتی می‌خواد به شکار فوک بره، دماغ خودش رو می‌پوشونه تا همرنگ محیط بشه.

      احتمالا یه تصویر از یه خرس سفید، توی یه محیط پر از برف به ذهنتون اومد، که با دست‌هاش جلوی دماغش رو گرفته، تا استتار کرده باشه. می‌دونید، جزئیاتی که شما توی ذهنتون تصویر کردید، تا جمله‌ی بالا براتون معنی و مفهوم پیدا کنه، خیلی بیشتر از چیزهایی هست که من گفتم. اینجاست که دو تا نکته واضح به ذهن میاد. اول اینکه، ما برای توصیف اون چیزی که توی ذهنمون داریم، از واژه‌های محدودی استفاده، و داستانمون رو بیان می‌کنیم. دوم اینکه طرف مقابل ما با توجه به دانسته‌هاش، و اون لنزی که روی چشم‌هاش هست، همون کلمات محدود ما رو بسط می‌ده، و یه تصویر ذهنی، با جزئیات خیلی بیشتر تصور می‌کنه.

      ویژگی جالب زبان همینه. ولی گاهی، ابراز یه تجربه برای گوینده تحت تاثیر همین محدودیت‌ها، و البته تحت تاثیر تجربه‌های قبلی شنونده، یا ناقص فهمیده میشه، یا برداشت‌های اشتباهی از اون‌ها میشه.

      وقتی یه کتاب رو برمی‌دارم که بخونم، می‌دونم که نویسنده با نیت کمک کردن و بسط دادن اطلاعات، اون رو نوشته، و می‌دونم حاصل یه عمر تجربه پشت اون کلمات محدود پنهان شده. ولی سوال اصلی اینجاست، که منِ خواننده می‌تونم بر اساس اون کلمه‌ها، راه درستی که نویسنده توی ذهنش ساخته و تلاش کرده انتقال بده رو پیدا کنم؟ آیا همون تصویر توی ذهن من هم شکل می‌گیره؟

      بعد از سال‌ها به این نتیجه رسیدم که نه. حداقل دسته بزرگی از نویسنده‌ها توان این کار رو ندارند و مای خواننده هم تصویر درستی از منظور اون خواننده‌ها رو تصور نمی‌کنیم. به همین خاطره که یه نوشته، هرچقدر هم تاثیرگذار باشه، اکثر آدم‌ها رو برای طولانی‌مدت درگیر نمی‌کنه و تغییری توی زندگیشون ایجاد نمی‌کنه. چون تصویر درستی توی ذهنشون شکل نمی‌گیره و اون لحظه «آها! گرفتم چی شد» براشون اتفاق نمی‌افته.

      منظورم رو اشتباه برداشت نکنید. جزء جزء این اطلاعات می‌تونه آروم آروم زمینه‌ای برای درک عمیق‌تر و بهتر موضوع بشه. صرفا با خوندن کتاب «هفت عادت انسان‌های تاثیرگذار» من آدم تاثیرگذاری نمی‌شم، ولی وقتی آروم آروم راه و روشش رو از طریق نوشته‌های بیشمار یاد می‌گیرم، یه تغییرات ریزی توی زندگیم شکل می‌گیره که می‌تونه در بلندمدت من رو تبدیل به آدم تاثیرگذاری کنه.

      درست مثل نقشه‌کشی یه قطعه، وقتی شروع کنیم از زاویه‌های مختلف داستان رو بشنویم، تصویری که می‌سازیم دقیق و دقیق‌تر میشه، و آروم آروم سر و کله‌ی یه نور در انتهای تونل پیدا میشه؛ یه نور امید برای تغییر به سمت بهتر شدن.

      موضوع در خصوص کودک درون تا حدودی مشابه همینه. من خودم درگیر این موضوع بودم، سعی کردم که از زاویه‌های مختلف این داستان رو تصویر‌سازی کنم، و درک کنم که چی توی ذهن نویسنده‌هایی، که راه‌حلی برای خلاصی می‌دن، می‌گذره. باید بگم که نتیجه برای من هم خیلی امیدوارکننده نبوده، ولی نمی‌خوام که یه سره ناامیدتون کنم. من به جاهایی رسیدم که شاید گفتنش به شما، بتونه تصویر بهتری براتون بسازه و انتظاراتتون از نتیجه رو معقول‌تر کنه. و حتی شاید باعث بشه که مثل من بهتر باهاش کنار بیاید.

      وقتی که من سفرم به دوران بچگیمون رو شروع کردم، یه چیز واضح این بود که ریشه بعضی از رفتارها و واکنش‌های نه‌چندان دلچسبم رو پیدا کردم. اما یه خندق بزرگی بین پیدا کردن مشکلات، از دید خودم، و حل کردن اون‌ها وجود داشت و داره. هرچقدر توی این حوزه عمیق شدم، پُلی که این فاصله رو پر کنه، پیدا نکردم. اولش خیلی خبر بدی بود، ولی آروم آروم به نتیجه‌هایی رسیدم که باهاتون شریک میشم.

      تجربه‌های کودکی، لنزی رو می‌سازه و جلوی چشم ما قرار می‌ده، که دنیا رو از طریق اون می‌بینم. تک‌تک الگوهایی که الان تشخیص می‌دیم، حاصل الگوهای ابتدایی هست، که توی ذهن من و شما، در دوران بچگی ساخته شده، و آروم آروم پر و بال گرفته. حذف این الگوها، برای مغز بالغ من و شما، که یه عمری دنیا رو با اون‌ها دیدیم، تقریبا غیرممکنه. حتی می‌تونم بگم که مساوی با سردرگمی دائمی، و کور شدن ذهنه. ذهن ما ذهن بچه‌ی یکی دو ساله نیست که توان ساخت دوباره الگوها رو داشته باشه، چه برسه به حذف و بازسازی اون‌ها.

      اولین چیزی که پیشنهاد می‌کنم، پذیرشه. این ماشینی که به ما تحویل دادند، اگرچه شاید وسیله مناسبی برای سفر نیست، و نسبت به خیلی از ماشین‌های دیگه کمبود داره، جایگزین شدنی هم نیست و همینیه که داریم.

      پذیرش اون چیزی که بهتون گذشته، و قبولِ تاثیراتش، قدم خیلی بزرگیه. یه مثال می‌زنم. خودتون گفتید که به سمت آدم‌های اشتباه جذب می‌شید. وقتی قبول کنید که این تصمیم‌ها، به خاطر اون چیزی که بهتون گذشته رخ می‌ده، دیگه خودتون رو سرزنش نمی‌کنید که چرا جذب آدم‌های اشتباه می‌شید. دلم می‌خواست می‌تونستم یه مثال از زندگی خودم بزنم و واضح‌تر توضیح بدم، ولی خب ترجیح می‌دم که نگم.

      حالا شاید بگید که «برگشتیم خونه اول.» نه، اینجا دیگه خونه اول نیست. اینجا شما یه درک خوبی از خودتون و رفتارتون پیدا کردید. اینجاست که می‌تونید آروم آروم با تغییر محیط، باعث بشید که کمتر در معرض آدم‌هایی قرار بگیرید که بهتون صدمه می‌زنند.

      اگه یه شخص نسبت به مواد مخدر، آسیب‌پذیر هست (مثلا به خاطر تجربه‌هایی که با مواد داشته)، راه‌حل این نیست که اون تجربه‌ها رو دور بریزه و از صفر شروع کنه. اون تجربه‌ها جزئی از لنزی هست که باهاش دنیا رو درک می‌کنه؛ دور ریختنی نیستند؛ شدنی نیست. راه‌حل اینه که توی محیطی که امکانش هست به خودش صدمه بزنه، کمتر سر و کله‌ش پیدا بشه.

      از طرفی نشستن و فکر کردن به تجربه‌هاش هم راه‌حل مناسبی نیست. باید وقتی به اندازه کافی در خصوص چرایی‌ها غور کردید، بگذرید و رهاش کنید. دیگه خودتون رو بعد از درکِ چرایی، درگیر نکنید. پرونده رو دوباره و سه‌باره و ده‌باره، بازرسی نکنید.

      وقتی کودک درونمون رو شناختیم، حالا که بالغ شدیم، می‌تونیم بر اساس اون شناخت، محیط اطرافمون رو بهتر بسازیم، تا کودک درونمون، و مایی که با چشم‌های اون کودک دنیا رو می‌بینیم، آسیب کمتری ببینیم، و در طرف مقابل حرکت کنیم به سمت ارزش‌هامون.

      من هنوز دارم سعی می‌کنم راهی پیدا کنم و بفهمم که نویسنده‌های این حوزه واقعا چه راه‌حل قطعی ارائه می‌دن، اما کمتر و کمتر به نتیجه رسیدم. به نظرم، تا اینجا، پذیرش، و تغییر شرایط فعلی، برای کمتر آسیب دیدن، قابل دسترس‌ترین راه باشه.

      شروع کنید به نوشتن برای خودتون، شروع کنید به ابراز این تجربه‌ها برای کسی که بهش اعتماد دارید و کسی که قضاوتتون نمی‌کنه (خیلی این اعتماد مهمه، برای هر کسی حرف نزنید که گاهی درد رو عمیق‌تر می‌کنه) و شروع کنید به بهتر شناختن خودتون (شامل کودک درون و همه اون چیزی که بهش گذشته.) این شناخت قدم اوله. ولی وسواس به خرج ندید. روی یه تجربه درجا نزنید. وقتی درکش کردید و شناختیدش، رهاش کنید.

      خودتون رو اصلا و ابدا سرزنش نکنید. با خودتون مهربون باشید. گفتنش راحته، ولی برای به دست آوردن این همدلی با خودتون، باید هر روز برای خودتون وقت بگذارید. یه دوست خوب رو تصور کنید؛ چطوری به شما می‌رسه، یا شما به اون می‌رسید؟ بدون قضاوت و از سر همدلی. اون دوستِ خوب برای خودتون باشید.

      بعد از شناخت، پذیرشه و بعدش تلاش برای تغییر محیط و شرایط. دیگه وارد این وادی نمی‌شم که چقدر شرایط می‌تونه انسان رو تحت تاثیر قرار بده.

      وقتی شروع به پذیرفتن اون چیزی که به سر کودک درونتون اومده کردید، آروم‌آروم می‌تونید اون رو همونجوری که بوده و هست دوست داشته باشید. دوست داشتن کودک درون، با همدلی شروع می‌شه. و همدلی، با قضاوت و نگاه از بالا جور در نمیاد.

  4. من تو سن ۳۱ سالگی به مشاور مراجعه کردم چون کودک درون من نمیتونست قبول کنه گذشته ای که اتفاق افتاده رو باید قبول کنه . من تا سالهاد ترس از دست داشتن داشتم و همیشه روی ادمها سرمایه گذاری میکردم تا اینکه ضربه سختی خوردم بار اخر و تمام اینها رو باعثش رو کودک درونم میدونم که نذاشته جلو برم و هدفهام رو پیش ببرم . من تویه سنی فوقاالعاده قوی بودم و تمام کارها راانجام میدادم ولی بعد از از دست دادن مادرم تو سن ۱۶ سالگی همه چیز برعکس شد تنهایی و افسردگی از همونجاها شروع شد تا به الان . میدونم اگه کودک درونم رو کنترل کنم خیلی خوب میشه . این بچه هدفهام و ارزو و خواسته هامو از من گرفته به جایی رسیدم که میگم واقعا چه کاری رو شروع کنم خوشحالم میکنه ؟ و هیچی نمیاد تو ذهنم . هدف داشتن و متمرکز شدن رو بلد نیستم دیگه .همش از این نقطه به اون نقطه میپرم و هیچ کاری رو نمیتونم به انتها برسونم و زندگیم مختل شده با اینکه اولش عالی شروع میشه . مشاوره اخرین راه برای من . گاهی میگم کاش این دکمه احساس و خاموش میکردم و عین ادمهای سنگدل فقط به پیشرفت فکر میکردم ولی امان از این درون .

    • سلام. ممنونم که این حرف‌های از ته دل رو با من به اشتراک گذاشتید. گاهی نوشتن اون چیزی که توی ذهن می‌گذره، خیلی به ما کمک می‌کنه تا واضح‌تر ببینیمشون و راحت‌تر به سرانجام برسونیمش. امیدوارم که نوشتن این کلمات، به شما هم همین کمک رو کرده باشه.

  5. سلام. مقاله تون خیلی به من کمک کرد. فقط یه سوال داشتم. به جز اینکه میدونم با کمک مشاور به مرور دردهای هیجانی گذشته پرداخته میشه. اما شما توصیه هایی. دارید؟ یا کتابهایی که مشخصا این عبور رو توضیح بدن و کمک کنن. من در کتاب شفای کودک درون نتونستم جواب سوالم رو پیدا کنم. شاید نمی دونم کدوم مطالب این رو توضیح میدن. از شما میخوام راهنمایی بفرمایید. با تشکر.

    • سلام. کامنت قبلی من روی همین پست رو بخونید. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که با علم به گذشته، سعی کنید ازش عبور کنید. دونستن بهتر مساله، به حل بهترش کمک می‌کنه، ولی گیر کردن در صورت مساله، و صورت‌بندی کردنش به شکل‌های مختلف بدون قدم برداشتن برای حلش، هیچ کمکی نمی‌کنه و شاید حتی اثر عکس هم داشته باشه.

  6. سلام آقای امینی
    وقتتون بخیر …..
    من اتفاقی این مطلب رو دیدم و یک سری سوالات برام پیش اومد
    سعی کردم مدیتیشن رو هم انجام بدم دوره ی 3-6 سالگی به ذهنم اومد من نه استعدادی در نقاشی دارم نه علاقه ای خاص …. اما طی مدیتیشن احساس کردم نیاز به نقاشی دارم نظرتون در باره ی این مساله چیه؟ و برای پیگیری این مسیر فرد یا کتاب خاصی برای تعمق توی این مورد دارید ؟

    • سلام. ممنونم.

      راستش یه سری مطالعه در خصوص اثر نقاشی (البته رنگ‌آمیزی) روی ذهن بود که توی کتاب The Neutoscience of Mindfulness بهش برخوردم. منظورم از رنگ‌آمیزی همون کتاب‌های کودکان هست که اشکال مختلف رو با مداد رنگی رنگ‌آمیزی می‌کنیم. تاثیر جالبی روی آروم کردن ذهن و امواج مغز داره. شاید ذهنتون یه جوری حس آروم شدن رو از این طریق طلب می‌کنه. فکر می‌کنم یه کتاب رنگ‌آمیزی بگیرید، توی خلوت خودتون انجام بدید و نتیجه رو ببینید. البته چون مفهوم رنگ‌آمیزی با رده سنی کودک‌ها آمیخته شده، اگه از قضاوت دیگران خوشتون نمیاد، توی خلوت خودتون انجام بدید. در خصوص قضاوت، به نظرم زیاد به کلیشه‌های رایج توجه نکنید. کلیشه‌هایی که می‌گن «گور بابای قضاوت دیگران.» ما به عنوان موجودات اجتماعی، طبیعیه که قضاوت دیگران برام مهم باشه و بخوایم توی چشم بقیه، حداقل اون‌هایی که برامون مهم هستند، موجه باشیم. رنگ‌آمیزی توی خلوت، چون این فشار روانی رو برمی‌داره، احتمالا خیلی موثرتر خواهد بود.
      —-
      یه موضوع خیلی مهم در خصوص کودک درون، و خاطرات گذشته اینه که سعی کنید ابدا توی اون زمان گیر نکنید. ببینید، سه نفر رو در نظر بگیرید. هر سه نفر آدم‌های به شدت ترسویی هستند. نفر اول و دوم در خصوص کودک درونشون واکاوی می‌کنند و تا حدودی چرایی این ترس شدید رو پیدا می‌کنند. نفر سوم این کار رو نمی‌کنه.

      نفر اول، توی گذشته گیر میفته و این ترس رو یه موضوع تغییر ناپذیر در نظر می‌گیره و دائم پی سرزنش کردن دیگرانی می‌گرده که این ترس رو به جونش انداختند.

      نفر دوم، با علم به اینکه گذشته، گذشته‌ست، سعی می‌کند با تغییرات خیلی جزئی، قدم به قدم به اون ترس غلبه کنه.

      نفر سوم، سعی می‌کنه که قدم به قدم به ترسش غلبه کنه و اون رو شکست بده.

      اینجا نفر اول، اون یه مقدار پتانسیلی که برای غلبه بر ترس هم داشته، نابود می‌کنه. برای این نوع آدم‌ها که پی سرزنش کردن دیگران می‌گردند، و یاد نگرفتند که مغز انعطاف‌پذیره و می‌تونند یاد بگیرند یا فراموش کنند، اون ترس حتی با واکاوی گذشته، جایی نمی‌ره، و از اتفاق جای پاش رو سفت‌تر می‌کنه. اینجاست که فکر می‌کنم حتی پیش کشیدن پای کودک درون می‌تونه مضر باشه. برای نفر سوم، اما امید زیاد هست، چرا که می‌تونه به مرور به مغزش یاد بده که چطور بر اون ترس غلبه کنه. و برای نفر دوم، اوضاع بهتر از همه‌ست چون با دونستن دلیل، راه غلبه به ترس رو بهتر می‌تونه طی کنه.

      برای واکاوی کودک درونتون، اول به اینی که هستید دقت کنید. اگه مثل نفر اول هستید، به نظرم سمتش نرید چون دردی رو دوا نمی‌کنه.

      البته این قسمت دوم کامنتم توصیه کلی بود و امیدوارم که بقیه هم در کنار نوشته اصلی بهش توجه کنند.

پاسخ دهید

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد